tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
فرگون زیباترین زن زمانه خویش بود و همسر ملک شاه .
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
امام صادق ( ع ) با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یکی از خویشاوندان می رفتند . در بین راه بند کفش امام صادق ( ع ) پاره شد به طوری که کفش به پابند نمی شد . امام کفش را به دست گرفت و پای برهنه به راه افتاد .
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
گویند: در بنی اسرائیل عابدی بود، شنید در آن نزدیکی درختی است که مردم آن را می پرستند! عابد در خشم شد و از بهر خدا و تعصب در دین تبر بر دوش نهاد و رفت که درخت را ببرد!
ابلیس به صورت پیری بر او ظاهر شد و پرسید کجا می روی؟
گفت: برای بریدن فلان درخت،
ابلیس گفت: برو به کار عبادتت مشغول باش، تو را چه کار به این کار؟
عابد سخت بر او آویخت و او را بر زمین زد و بر سینه او بنشست.
ابلیس گفت: دست از من بدار تا تو را سخنی نیکو گویم.
دست از وی بداشت. ابلیس گفت:
این کار، کار پیغمبران است نه تو! عابد گفت:
من از این کار بازنگردم و دوباره با ابلیس دست به یقه شد و او را به زمین زد.
بار سوم ابلیس گفت: تو مردی درویش هستی این کار را به دیگران واگذار، من روزی دو دینار زیر بالین تو گذارم که هم هزینه خود کنی و هم به دیگر عابدان دهی، عابد پیش خود گفت: یک دینار آن را صدقه دهم و دینار دیگر خود به کار برم و این کار بهتر از درخت برکندن است که مرا بدان نفرموده اند و من پیغمبر نیستم!
دیگر روز دو دینار زیر بالین خود دید و برگرفت. تا روز سوم که هیچ دیناری بر بالین خود ندید. تبر برداشت و عازم بریدن درخت شد. ابلیس در راه رسید و به او گفت:
ای مرد این کار، کار تو نیست و باهم در آویختند. ابلیس او را بر زمین زد و بر سینه او نشست. عابد پرسید:
چه شد که آن دوبار من تو را بر زمین زدم و این بار درماندم؟ گفت:
آن دوبار بهر خدا درآویختی و این بار بهر دینار! اول برای خدا به اخلاص آمدی و از جهت دین خدا خشم گرفتی، خداوند تو را نیرومند ساخت، اکنون بهر طمع خویش آمدی و از بهر دنیا خشم گرفتی و پیرو هوای نفس خود شدی، لاجرم ناتوان شدی.
از مصطفی (ص) پرسیدند اخلاص چیست؟ گفت: اینکه گویی: پروردگار من خدای یگانه است، پس از آن در آنچه مامور شدی پایمردی کنی.
برگرفته از کتاب کشف الاسرار اثر خواجه عبداله انصاری
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
شخصی با هیجان و اضطراب به حضور امام صادق ( ع ) آمد و گفت : « درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، که خیلی فقیر و تنگدستم » .
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
روزهها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : " می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . "
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
مردی چهار پسر داشت . آن ها را به ترتیب به سراغ یک درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود . پسر اول در زمستان ، دومی در بهار ، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند . سپس پدر همه را فراخواند و از آن ها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند ، درخت را توصیف کنند .
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
آقایی از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حالی که خانمش هر روز در خانه بود . او می خواست زنش ببیند برای او در بیرون چه می گذرد و به جای او در منزل بماند
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد . او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :
چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
یکی بود یکی نبود . یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن . یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش ، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسر کوچولوی قصه ی مون میده ، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت . پسر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن . اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره . اصرار های پسر کوچولوی قصه اون قدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن این کارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن .
  • ali rezaei