tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۴ ب.ظ
مردی دوستانش را به خانه دعوت کرد، و برای شام قطعه ای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است. پسرش را صدا زد: برو به ده و نمک بخر. اما به قیمت بخر: نه گران و نه ارزان تر.

پسر تعجب کرد: پدر ، میدانم که نباید گران تر بخرم. اما اگر توانستم ارزان تر بخرم، چرا صرفه جویی نکنیم؟
پدر گفت: این کار در شهری بزرگ، قابل قبول است. اما در جای کوچکی مثل ده ما، با این کار همه ی ده از بین می رود.

مهمانان که این حرف را شنیدند، پرسیدند که چرا نباید نمک را ارزان تر خرید، مرد پاسخ داد: کسی که نمک را زیر قیمت می فروشد، حتما به شدت به پولش احتیاج دارد. کسی که از این موقعیت سوء استفاده کند، نشان می دهد که برای عرق جبین و سعی و تلاش او در تولید نمک احترامی قایل نیست.
مهمانها گفتند: اما این مساله ی کوچک که نمی تواند دهی را ویران کند؟
و میزبان پاسخ داد: در آغاز دنیا هم "ستم" کوچک بود. اما آمدن هر ستم از پس ستم دیگر، به روندی فزاینده منجر شد. همیشه فکر می کردند مهم نیست، تا کار به جایی رسید که امروز رسیده.

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۴ ب.ظ
لوئیز ردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند."ای خدای عزیزم... تو از نیاز من باخبری... خودت آن را برآورده کن"
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۴ ب.ظ
شیخ عطار داستان صوفی را ذکر می‌کند که در راهی با دختر پادشاه همسفر بود، باد پرده محمل را کنار زد، او صورت دختر را دید و عاشق جمال او شد (به منظور این که چون حجاب کنار رود جمال جلوه کند، عشق ظهور یابد). دختر که می‌خواست آن صوفی عاشق را امتحان کند گفت:قصه ابلیس و این قصه یکیست                           می ندانم تا که را اینجاش کیست
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۴ ب.ظ
روزی روزگاری پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آنها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می کرد. انتخاب مشکلی بود چون هر سه پسر بسیار زیرک و شجاع بودند. با وزیر خود مشورت کرد و هر سه پسر را نزد خود خواست و به هر کدام یک کیسه دانه گل داد و گفت: من مدتی به سفر می روم و از شما انتظار دارم تا وقتی برمی گردم این دانه گلها را تر و تازه به من باز گردانید و هر کس بهتر از دیگران از آنها مواظبت کند ولیعهد من خواهد بود.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۴ ب.ظ
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود.پسرک هم با ملایمت جواب داد:یک کاسه ی چوبی کوچک. تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم! و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۴ ب.ظ
حکایت کرده اند که مردى گنجشکى شکار کرد، در راه خانه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، همچون گنجى است و اگر هر سه را به کار بگیری خوشبخت شوی که هر سه ی این پندها راز خوشبختی انسان است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ آن درخت نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به خوردن گوشت او مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.گنجشک گفت: تو دو پند قبلی مرا فراموش کردی! مرد ابله !با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم !؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۴ ب.ظ
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۴ ب.ظ
روزی، روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن. زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد. به بهانه ای رفت تو و پرسید «داری چی می نویسی؟»






مرد گفت «خیلی ممنون! حالا اگر ریگی به کفش نداری، زود راهت را بگیر و از همان راهی که آمده ای برگرد و بگذار سرم به کارم باشد. معلوم است که شما زن ها چشم ندارید ببینید کسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب.»









مرد پرسید «چطور؟ یک کم واضح تر حرف بزن.»

مرد گفت «ای دختر! زن من می شوی؟»


دختر گفت «اگر راست می گویی و عاشق من شده ای، برو پیش پدرم خواستگاری، پدرم به تو می گوید دخترم کر و لال است و به درد تو نمی خورد. تو بگو با همه عیب هاش قبول دارم. این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو.»
مرد گفت «بسیار خوب!»

قاضی گفت «خوش آمدی؛ اما دختر من کر و لال و کور است و به درد تو نمی خورد.»

قاضی گفت «حالا که خودت می خواهی، مبارک است.»
و همه اهالی شهر را جمع کرد. عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد.
بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و کردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد.

مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرات نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد. آخر سر دید راهی براش نمانده، مگر اینکه بگذارد به جای دوری برود که هیچ کس نتواند ردش را پیدا کند.
این طور شد که بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری که هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت. مدتی که گذشت دکانی برای خودش دست و پا کرد و شروع کرد به کار و کاسبی.
یک روز دید همان زن قشنگ آمد به دکانش و سلام کرد. مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت «ای زن! تو من را از شهر و دیارم آواره کردی، دیگر از جانم چه می خواهی که در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟»
زن خندید و گفت «من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟»

زن گفت «اگر قول می دهی برای زن ها کتاب ننویسی و پاپوش درست نکنی، تو را از این گرفتاری نجات می دهم.»

زن گفت «اگر به من گوش کنی، کاری می کنم که قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد.»
مرد گفت «هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم.»
زن گفت «اول قول بده که من را به عقد خودت در می آوری.»
مرد گفت «قول می دهم.»
زن گفت «حالا که عقل برگشته به سرت، با یک دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یک راست ببر در خانه قاضی و در بزن. قاضی خودش می آید در را وا می کند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت کجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود که از هم دور بودیم، نگذاشتند زود برگردم. حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند.»
مرد همین کار را کرد و با یک دسته کولی راه افتاد؛ رفت خانه قاضی و در زد.

مرد جواب داد «ای پدر زن عزیزم! مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم، یک دفعه دلم هواشان را کرد و رفتم به دیدنشان. حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند.»
بعد شروع کرد به معرفی آن ها و گفت «این پسرخاله، آن دخترخاله، این پسر عمو، آن دختر عمو، این پسر عمه، آن دختر عمه.»
کولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ کنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی. یکی می پرسید «جناب قاضی! سگم را کجا ببندم؟»
یکی می گفت «جناب قاضی! دستت را بده ماچ کنم که خاله زای ما را به دامادی قبول کردی.»

یکی می گفت «اول جلش را وردار، بگذار عرقش خوب خشک بشود.»
دیگری می گفت «بزم را کجا ببندم؟ همین طور که نمی شود ولش کنم تو خانه جناب قاضی.»
قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش کولی است، آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی کند. این بود که دامادش را کنار کشید و به او گفت «تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام، دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو.»
مرد گفت «پدر زن عزیزم! من آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟»
قاضی گفت «کی از تو مهریه خواست؟»
مرد که از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود، حرف قاضی را قبول کرد. دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی که فریبش داده بود عروسی کرد.


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۴ ب.ظ
از بدو تولد موفق بودم، و گرنه پام به این دنیا نمی رسید. از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی درپی شیر می خوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!





  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۴ ب.ظ
گاو ما ما می کرداما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.
  • ali rezaei