tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
نقل است که ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه از او پذیرایی شد، بعد از مراسم شام، اعلی حضرت سلطان به قضای حاجتش نیاز افتاد و با راهنمایی یکی از نوکرها به سمت یکی از توالت‌های کاخ ورسای هدایت شد.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ







خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ، ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همان طور که جان آدم برای خودش شیرین است، البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بی حال نشده ام، در خوردن من عجله نکنی و بی خود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»
گرگ گفت: «خواهشت را قبول می کنم، ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند، نه با حرف».



گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: «عجب خری هستی!»



روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»
گرگ گفت: «هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و این طور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم، ولی امروز رفتم نعلبندی کنم که این بلا سرم آمد!»


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
گویند روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
در رستوران هتل با او آشنا شدند؛ پزشکی دانا و متین بود و زبان انگلیسى را خیلی خوب به لهجه ی خودشان حرف مى زد. وقتى سؤال آنها را شنید، کمى فکر کرد و بعد جواب داد: امام یعنى یک انسان کامل؛ انسانى که از همه ی ما به خدا نزدیک تر است و هیچ گناه و خطایى ندارد!
 
مرد مسافر پرسید: قرآن چیست؟
 
او مهربانانه گفت: ما مسلمان هستیم و قرآن کتاب آسمانى همه ی مسلمانان است؛ کتاب دستورهاى خدا براى بشریت؛ مثل انجیل که کتاب آسمانى و مقدس همه ی مسیحیان است.
 
مرد گفت: سخنى برجسته از قرآن را برایم بخوان.
 
او بی درنگ چنین خواند: «یسبح لله ما فی السموات و ما فی الأرض ...»؛ همه چیز در جهان، مشغول ذکر و تسبیح خداوند است.
 
مرد و همسرش به فکر فرو رفتند؛ درختان، کوه ها، سنگ ها، دره ها، دریاها و همه چیز؟! آخر چگونه؟!
 
***
آنها قدم می زدند و نسیم سبکى گونه هایشان را نوازش می کرد تا اینکه خود را مقابل در بزرگى دیدند؛ درى بزرگ و چوبى با نوشته هایى به خط عربى و فارسى که به شکل زیبایى در هم گره خورده بود؛ ایستادند و به نوشته ها خیره شدند و سپس نگاهشان به طرف صحن کشیده شد؛ خواستند وارد شوند، اما دربان سد راه شد!
 
مرد آمد چیزى بپرسد؛ اما فارسى نمى دانست. با اشاره ی دست، گنبد را نشان داد و به دربان فهماند که مى خواهند به دیدن آنجا بروند. دربان دستش را به علامت «نه» تکان داد و بلند گفت: فقط مسلمان، مسلمان!
 
دلشان فرو ریخت؛ رفتن به حرم براى غیر مسلمانان ممنوع بود. آنها اصرار کردند تا وارد حیاط شوند، اما دربان مانع شد و به ناچار بازگشتند ...
 
زن با ناراحتى گفت: اشتباه کردیم؛ اینجا، جاى ما نیست.
 
مرد گفت: عجله نکن؛ باید صبور باشیم. کار ما تمام نشده است.
 
محوطه ی بیرون حرم، نشاط انگیز بود و مردم زیادى به آرامى در رفت و آمد بودند. زن آنها را نشان داد و گفت: یعنى ما با آنها فرق داریم، اینهمه راه به ایران آمدیم که چه؟ این همه خرج و وقت و خستگى! تو هنوز هم امیدوارى؟!
 
مرد به گنبد طلایی خیره شد؛ سرش گیج رفت و دانه هاى درشت عرق خیلى زود پهناى پیشانى اش را پوشاند. زن، نگران نگاهش کرد و پرسید: چه شده؟ حالت خوب است؟
 
مرد برگشت و به راه افتاد، زن دنبالش دوید، مرد دست او را گرفت و آهسته گفت: خیلى عجیب است! دربان، مانعى بین ما و صاحب آن خانه است. من مى دانم که در آنجا یک راز بزرگ است؛ یک راز کشف نشده!
 
زن هول کرد. پلک هایش چند بار تکان خورد و از لابلاى چند ساختمان بلند، خیره خیره به گنبد نگریست. حسى تازه به رگ هایش دوید؛ مثل جانى دوباره! آن راز بزرگ چه بود؟ غرق در خیال شد.
 
مرد کنار جوى آب نشست. ماشین ها به سرعت رد می شدند و آدم ها بى خیال و عجول، در حرکت بودند. او اضطراب داشت؛ گویا مى خواست تب کند. مهره هاى پشتش تیر مى کشید و شانه هایش بى حس شده بود. با خود اندیشید: چه رازى در پس آن بارگاه طلایى نهفته است؟ آخر چه حرف ناگفته اى مانده که ما در این چند سال کشفش نکرده ایم؟!
 
در آنجا کیست؟ یک دروغ بزرگ یا یک حقیقت ناب؟ چرا دربان راهمان نداد تا بارگاهش را از نزدیک ببینیم؟ ما که اینهمه راه را برای دیدن او آمدیم؛ اکنون با این حال به چه کسى پناه ببریم؛ آن هم در این کشور غریب!
 
مرد انگشت به جدول کنار خیابان کشید؛ دستش مى لرزید. دوباره سر و صورتش بناى عرق ریختن کرد و چشم هایش پر از اشک شد. چند بار زیر لب تکرار کرد: ما در اینجا غریبیم! آرام آرام گریست و به آسمان چشم دوخت: خدا که هست؛ او با ماست؛ اما حقیقت کجاست؟ پس اگر خدا هست، نه ... تنها نیستیم!
 
با خودش گفت: اگر آن پزشک راست می گفت، اگر صاحب آن بارگاه، بزرگ است و روحش به کمک انسان ها مى شتابد، پس چرا به کمک ما نمى آید؟! باز به فکر فرو رفت و آرام اشک ریخت.
 
آنها اندکی بعد برخاستند و دوباره به طرف حرم به راه افتادند ...
 
این بار دربان چیزی نگفت و آنها به راحتی وارد حیاط شدند! مرد با کنجکاوى برگشت و به دربان خیره شد. برایش شگفت انگیز بود! دربان مهربانانه نگاهشان مى کرد!
 
هر دو بى آن که به درها، نوشته ها، کبوتران حرم و ... بنگرند، مستقیم به سوی درى که به سمت ضریح باز مى شد، رفتند و ایستادند. دور ضریح شلوغ بود و صداى صلوات، دلنواز آسمان مى شد. آنها همانجا ایستادند و چشم هایشان پر از اشک‏ شد.
 
مرد اندیشید: این خانه چقدر مهربان است! و زن فکر کرد: با همه ی آن خانه هایى که رفتیم، فرق می کند!
 
هر دو پا به راهروی کوچکی گذاشتند. مردم مشغول زیارت بودند. زن آهسته گفت: چه حس و حالى دارند، چه شورى! و مرد فکر کرد: عشقى غیر قابل توصیف است!
 
اما هر دو دیدند که دورشان خالى است و موج جمعیت به سمت آنها نمى آید. نزدیک ضریح که رسیدند، مرد چند قدم جلو رفت. زن از کنار یکى از ستون هاى آینه کارى شده، گریه کنان نگاهش مى کرد. مرد با حالتى عجیب به ضریح رسید و از پشت یکى از پنجره هاى کوچک فلزى به درون آن نگاه کرد. همه ی بدنش لرزید و دلش به شور و هیجان افتاد. برگشت و به مردم اطرافش خیره شد؛ هیچ کس به او توجه نداشت؛ دوباره نگاه کرد؛ ناخودآگاه سلام کرد و احترام گذاشت. او بغض کرده و گرفته، فقط یک جمله یادش آمد و گفت: شنیده ام که همه ی موجودات پیرامون ما تسبیح خدا مى گویند؛ چگونه؟!
 
مرد بى اختیار برگشت. حسى در درونش فرمان داد که حرکت کن. راه افتاد. به همسرش رسید. هر دو به حیاط رفتند. مرد دگرگون شد. چشم هاى ملتهبش در همه جاى حرم چرخ خورد. روى گنبد، گلدسته ها، کاشى ها، حوض ها، سنگ ها، رواق ها ... همه جا!
 
با عجله از صحن بیرون آمد. به درختان اطرافش خیره شد ... همه دارند تسبیح مى گویند. خوب گوش کن. خداى من! همه دارند خدا را صدا مى زنند حتى این درخت ها!
 
حالا زن هم مى شنید. هر دو گریه می کردند و بى اختیار چشم مى گرداندند. گویا بال در آورده بودند و در لابلاى صداها پرواز مى کردند. مرد از هوش رفت و زن فریاد بلندى کشید ...
 
مرد که به هوش آمد، خود را در یکى از حجره ها دید؛ همسرش هنوز مى گریست. مرد خوشحال بود؛ گویا سنگینى دلش فرو ریخته بود. خادمان جلو رفتند و یکى از آنها به او شربت داد. خادم دیگری که زبان انگلیسى بلد بود، به او کاغذ و قلم داد و با مهربانى گفت: اتفاقى که در حرم امام رضا (ع) برایت افتاد، بنویس تا آن را به یادگار نگه داریم!
 
مرد با خوشحالى شروع به نوشتن کرد:
 
من جوانى آمریکایى هستم. سال ها پیش در زمانی که دانشجو بودم، در خود خلأ بزرگى حس مى‏کردم و به دنبال حقیقت می گشتم. در همان حال، تصمیم به ازدواج گرفتم؛ فکر مى کردم با ازدواجم این خلأ پر مى شود، اما نشد و فهمیدم همسرم نیز مثل من است و همین حال را دارد؛ برای همین هر دو تصمیم به خواندن کتاب هاى معنوى و ارتباط با کلیسا گرفتیم، ولی عطش مان رفع نشد.
 
در دانشگاه شنیده بودیم که در کشورهاى شرقى مذاهب مختلفى وجود دارد، پس عزم سفر کردیم و ابتدا به چین رفتیم و از طریق سفارت کشورمان با یک روحانى چینى آشنا شدیم. به کمک او مدتى به ریاضت و سختى مشغول شدیم؛ اما فایده اى نداشت.
 
از چین به تبت رفتیم و در یکى از معابد هیمالیا به ریاضت و عبادت پرداختیم؛ چهل شب روى تختى که بر آن میخ هاى تیز بود، خوابیدیم تا دلمان را از همه ی گناهان و تیرگى ها بشوییم و به حقیقت برسیم؛ اما بیهوده بود.
 
از آنجا به هندوستان رفتیم و با مرتاضان بسیاری مراوده کردیم؛ اما چه سود؟! ناامیدانه قصد اروپا داشتیم که گفتیم سر راهمان، از افغانستان به ایران بیاییم؛ شخصی شهر مشهد را به ما معرفى کرد و در اینجا مردى که زبانمان را بلد بود، راهنمایمان شد و دانستیم که اینجا شهر شیعیان است و در این خانه، مردى بزرگ به اسم امام رضا (ع) مدفون شده است.
 
ما را در حرمش راه ندادند؛ اما او ما را به خانه اش دعوت کرد و به سؤال ما پاسخ داد؛ او حقیقت را در چشم‏ دل ما ریخت و ما اکنون به حقیقت گمشده ی مان رسیده ایم. او حقیقت را به ما نشان داد. آفتاب در اینجاست؛ بر بلنداى همین خاک! حقیقت در اینجاست؛ در دستان آفتاب این خانه!
 
اصل ماجرا واقعی است؛ با سپاس از مرکز اسناد آستان قدس رضوی.

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
در یک همایش اجتماعی، در حین سخنرانی، سخنران ابتکار جالب و از قبل طراحی شده  ایی را به اجرا گذاشت. او  ناگهان خواستار یک گروه شد تا یک کار گروهی را رویشان انجام دهد. تعداد پنجاه نفره برای این کارانتخاب شد و سخنران به هرکدام یک بادکنک داد و به آنها گفت تا اسم شان را روی بادکنک خود بنویسند بعد همه بادکنک ها را به یک اتاق دیگری ریختند.
سپس از افراد گروه خواسته شد تا به آن اتاق رفته و بادکنکی که اسمشان روی آن نوشته شده را در پنج دقیقه پیدا کنند.هر کس با عجله به داخل اتاق رفته و با هل دادن و کشیدن و ... همدیگر سعی در پیدا کردن بادکنکشان را داشتند.
در پایان 5 دقیقه هیچ کس نتوانست بادکنکی که اسمشان رویش نوشته شده بود را پیدا کند!
در حالی که اگر هر کس با انتخاب تصادفی یک بادکنک و دادن آن به کسی که اسمش نوشته شده بود می توانست در کمتر از پنج دقیقه این کار را بکنند!
سپس سخنران شروع به حرف زدن کرد:
این همان کاری است که در زندگی مان اتفاق می افتد. هر کس دیوانه وار به دنبال خوشبختی است در حالی که نمی داند کجاست.

خوشبختی ما در خوشبخت بودن دیگران قرار دارد. خوشبختی شان را به آنها بدهید و خوشبخت شوید!

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
این داستان زیبا را بارها و بارها باید خواند و خود را محک زد... اشک تان اگر درآمد نشانه ای از نوستالژی و درد غربت از وطن معنوی و الهی ارزشهای والایی است که در مردان خدایی و رفتار و اخلاقیات بی نظیر و کمیاب آنها حس می کنید. ما کجا و امثال چمران عزیز کجا؟ تا دلی آتش نگیرد، حرف جانسوزی نگوید حال ما خواهی اگر از گفته ی ما جستجو کن !.... بیایید با خدا آشنی کنیم، هم را ببخشیم، کینه ها را از دلمان بیرون بریزیم خود را سبکبار کنیم.... سلام بر شهید چمران و سلام بر شهید رضا و سلام برهمه شهیدان و امام شهیدان، امام حسین(ع).
رضا سگه!... یه لات بود تو مشهد... هم سگ خرید و فروش می کرد و هم دعواهاش از نوع سگی بود...
یه روز داشت می رفت سمت کوه سنگی برای دعوا و غذا خوردن، دید یه ماشین داره تعقیبش می کنه... آرم ماشین : " ستاد جنگهای نا منظم" راننده، شهید چمران...
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت: "فکر کردی خیلی مردی؟!"
- بروبچه ها اینجور میگن!
- اگه مردی بیا بریم جبهه..................
به غیرتش بر خورد... راضی شد.... بردش جبهه......
***
شهید چمران تو اتاق نشسته بود... یه دفعه دید که صدای دعوا میاد! با دست بند، رضا رو آوردن تو اتاق... رضا رو انداختنش رو زمین.
....: "این کیه آوردید جبهه ؟!......."
رضا شروع کرد به فحش دادن... چه فحشای رکیکی... اما چمران مشغول نوشتن بود..... دید که شهید چمران توجه نمی کنه!.... یه دفعه داد زد: "اوهوی کچل با توام ...!!!!"
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد: "بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟"
قضیه این بود.... آقا رضا داشت می رفت بیرون.... بره سیگار بگیره و برگرده... با دژبان دعواش شده بود....
شهید چمران: "آقا رضا چی میکشی؟!!.... برید براش بخرید و بیارید...!"
***
حالا شهید چمران و آقا رضا... تنها تو سنگر...
آقا رضا: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!!
شهید چمران: چرا؟!
آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه...
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی...! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده... هی آبرو بهم میده... تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی می کردی بهت خوبی می کرده...! منم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم... یکم مثل اون شم...!
آقا رضا جا خورد.......... تلنگر خورد به شحصیت معنویش.......... رفت تو سنگر نشست...آدمی که مغرور بود و زیر باز کسی نمی رفت زار زار گریه می کرد...عجب! یکی بوده هرچی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد..... آقا رضا اولین نماز عمرش بود.............. رفت وضو گرفت... سر نماز، موقع قنوت صدای گریه اش بلند بود.......
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد...... صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد...
آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد.... فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش.... توبه واقعی و یه نماز واقعی...
***
با خدا چی معامله کرد که خدا اونو برای شهادت انتخاب کرد؟... در لحظه انتخاب، درست و مخلصانه انتخاب کرد و خدا این اخلاص و این "لحظه شناسی" را که "عرضه خود بر مقاطع نفحات الهی" است، دوست دارد....
قال رسول الله صلی الله علیه و آله : «اِنَّ لِرَبِّکُمْ فی ایامِ دَهْرِکُمْ نََفَحاتٌ فَتَعَرَّضُوا لَها لَعَلَّهُ اَن یصیبَکُمْ نَفْحَةٌ مِنْها فَلا تَشْقَوْنَ» (بحار الانوار، ج‏71، ص‏221) در ایام زندگی شما نسیم‌های روح بخش ربوبی میوزد پس مواظب باشید آنها را از دست ندهید و خودتان را در مسیر آنها قرار دهید باشد که نسیمی به شما برخورَد و تیره روز نشوید).
«ان لله فی ایام دهرکم نفحات الا فترصدوا لها (همان، ج‏77، ص‏168) ; درایام زندگی شما نسیمهای الهی می وزد و مترصد این لحظه ‏ها باشید [و از آنها هوشیارانه بهره برداری کنید])
***
گذشت داشته باشید تا خدا از  شما بگذرد  اینهمه کینه به دل نگیرید... اثرش انسان سازه.... اگر درقبال بدی بدی کردید و درقبال خوبی خوبی که هنر نیست... هنر خوبی کردن در برابر بدی و گذشت از بدیهاست. اینطور "حُر" ساخته می شود. در کربلای جبهه ها هم شاگرد پاکباز سیدالشهداء، چمران عزیز بر قلبها فرماندهی می کرد و اینطور آقا رضا یک "حُر" شد و عاقبت بخیر. البته بگویم همانطور که نخبه و آقازاده ای چون عمرسعد جذب سیدالشهداء علیه السلام نشد - و قابلیت و سعادت هدایت و همراهی با امام را نداشت - و بقول حضرت آیت الله مجتهدی "در کربلا داش مشتی ها رفتند به کمک امام حسین و شهید شدند و مقدس ها استخاره کردند و استخاره هاشون بد اومد!" در زمان ما هم همینطور شد... حُرّ شدن حریت جبلی و سجایای حُر مآبی و سعادت طینتی هم لازم دارد و یک  جرقه برای...
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
این داستان واقعی است و در پاکستان اتفاق افتاده است.
پزشک و جراح مشهور (د ) روزی برای شرکت دریک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد، باعجله به فرودگاه رفت. 
پس از پرواز، یکس از موتورهای هواپیمای حامل پزشک، به علت صاعقه در آسمان از کار افتاد. خلبان اعلام کرد که به خاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم.
دکتر پس از فرود بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت. آنها به او گفتند که تاخیر پرواز ممکن است تا شانزده ساعت طول بکشد.
او خطاب به آنها گفت:
من یک پزشک متخصص و مشهور جهانی هستم و هر دقیقه تاخیر پرواز هواپیما برای من، ممکن است برابر با جان خیلی از انسانها باشد و شما می خواهید من شانزده ساعت در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم!؟
یکی ازکارکنان گفت جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین دربست بگیرید، با اتومبیل تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.
دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد به طوریکه ادامه دادن برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده است. خسته، کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه می داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد.
کنار  کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی را شنید.
-بفرما داخل هر که هستی، در باز است.
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند، پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی. ولی بفرما استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگى به در کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری.
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد.
درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود، دکتر متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هر ازگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد.
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر رو به او گفت:
به خدا من شرمنده این همه لطف و کرم و اخلاق نیکوی توشدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. دعاهایم هم همه قبول شده است بجز یک دعا...
دکتر گفت: چه دعایی!؟
گفت: این طفل معصومی که جلوچشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچارشده که همه پزشکان اینجا ازعلاج آن عاجزهستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح مشهوری  بنام دکتر (د) هست که فقط او قادر به معالجه اش هست، ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل است و من هم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتارشود. پس ازالله خواسته ام که کارم را آسان کند!
دکتر در حالی که گریه می کرد گفت:
به والله که دعای تو، هواپیمای حامل مرا را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن واداشت، تا اینکه منِ دکتر را به سوی تو بکشاند و من هرگز باور نداشتم که الله عز و جل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا کرده و به سوی آنها روانه می کند.
وقتی که دست ها ازهمه اسباب کوتاه می شود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان می تواند اسباب مهیا کند.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
آورده‌اند که روزی شخصی که به تخلیه فاضلاب و طویله و ... اشتغال داشت از بازار عطرفروشان گذر کرد. در میانه بازار ناگهان غش نمود! و بر زمین افتاد.هر کس برای مداوا نظری می‌داد. کسی آب قند بر بالین آورد. دیگری بوی خوش زیر دماغش گرفت. یک نفر سیلی می‌زد و دیگری شیون، اما افاقه نکرد و بیچاره همچنان غش کرده بر زمین افتاده بود. حکیمی که در این بین نظاره‌گر اوضاع بود و از قضا این بیچاره را می‌شناخت گفت کمی پهن بیاورید! اندکی پهن آورند و حکیم آن را زیر دماغ وی گرفت. به محض استشمام به هوش آمد و از جای برخاست و راه خویش گرفت و رفت.
 
حاضران حکیم را پرسیدند که این چه تدبیر و طبابت بود؟ گفت اشتغال وی به طویله و فاضلاب بوی خوش را بر وی حرام گردانیده. اندکی بوی بد بدو رسانیدم و شد آن چه شد.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى می‏گذشت. در راه به عبادت‏گاهى رسید که عابدى در آن‏جا زندگى می‏کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آن‏جا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان‏جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ‏ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‏کار محشور مکن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی‏کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
انوشیروان یکی از بزرگترین پادشاهان ساسانی بود. انوشیروان را معلمی بود. گویند روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد. انوشیروان کینه او را در دل گرفت تا به پادشاهی رسید. آن گاه از او پرسید: چرا بی سبب بر من ظلم کردی؟ معلم گفت: چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به ظلم اقدام نکنی!
  • ali rezaei