tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

۶۷۱ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
در رستوران هتل با او آشنا شدند؛ پزشکی دانا و متین بود و زبان انگلیسى را خیلی خوب به لهجه ی خودشان حرف مى زد. وقتى سؤال آنها را شنید، کمى فکر کرد و بعد جواب داد: امام یعنى یک انسان کامل؛ انسانى که از همه ی ما به خدا نزدیک تر است و هیچ گناه و خطایى ندارد!
 
مرد مسافر پرسید: قرآن چیست؟
 
او مهربانانه گفت: ما مسلمان هستیم و قرآن کتاب آسمانى همه ی مسلمانان است؛ کتاب دستورهاى خدا براى بشریت؛ مثل انجیل که کتاب آسمانى و مقدس همه ی مسیحیان است.
 
مرد گفت: سخنى برجسته از قرآن را برایم بخوان.
 
او بی درنگ چنین خواند: «یسبح لله ما فی السموات و ما فی الأرض ...»؛ همه چیز در جهان، مشغول ذکر و تسبیح خداوند است.
 
مرد و همسرش به فکر فرو رفتند؛ درختان، کوه ها، سنگ ها، دره ها، دریاها و همه چیز؟! آخر چگونه؟!
 
***
آنها قدم می زدند و نسیم سبکى گونه هایشان را نوازش می کرد تا اینکه خود را مقابل در بزرگى دیدند؛ درى بزرگ و چوبى با نوشته هایى به خط عربى و فارسى که به شکل زیبایى در هم گره خورده بود؛ ایستادند و به نوشته ها خیره شدند و سپس نگاهشان به طرف صحن کشیده شد؛ خواستند وارد شوند، اما دربان سد راه شد!
 
مرد آمد چیزى بپرسد؛ اما فارسى نمى دانست. با اشاره ی دست، گنبد را نشان داد و به دربان فهماند که مى خواهند به دیدن آنجا بروند. دربان دستش را به علامت «نه» تکان داد و بلند گفت: فقط مسلمان، مسلمان!
 
دلشان فرو ریخت؛ رفتن به حرم براى غیر مسلمانان ممنوع بود. آنها اصرار کردند تا وارد حیاط شوند، اما دربان مانع شد و به ناچار بازگشتند ...
 
زن با ناراحتى گفت: اشتباه کردیم؛ اینجا، جاى ما نیست.
 
مرد گفت: عجله نکن؛ باید صبور باشیم. کار ما تمام نشده است.
 
محوطه ی بیرون حرم، نشاط انگیز بود و مردم زیادى به آرامى در رفت و آمد بودند. زن آنها را نشان داد و گفت: یعنى ما با آنها فرق داریم، اینهمه راه به ایران آمدیم که چه؟ این همه خرج و وقت و خستگى! تو هنوز هم امیدوارى؟!
 
مرد به گنبد طلایی خیره شد؛ سرش گیج رفت و دانه هاى درشت عرق خیلى زود پهناى پیشانى اش را پوشاند. زن، نگران نگاهش کرد و پرسید: چه شده؟ حالت خوب است؟
 
مرد برگشت و به راه افتاد، زن دنبالش دوید، مرد دست او را گرفت و آهسته گفت: خیلى عجیب است! دربان، مانعى بین ما و صاحب آن خانه است. من مى دانم که در آنجا یک راز بزرگ است؛ یک راز کشف نشده!
 
زن هول کرد. پلک هایش چند بار تکان خورد و از لابلاى چند ساختمان بلند، خیره خیره به گنبد نگریست. حسى تازه به رگ هایش دوید؛ مثل جانى دوباره! آن راز بزرگ چه بود؟ غرق در خیال شد.
 
مرد کنار جوى آب نشست. ماشین ها به سرعت رد می شدند و آدم ها بى خیال و عجول، در حرکت بودند. او اضطراب داشت؛ گویا مى خواست تب کند. مهره هاى پشتش تیر مى کشید و شانه هایش بى حس شده بود. با خود اندیشید: چه رازى در پس آن بارگاه طلایى نهفته است؟ آخر چه حرف ناگفته اى مانده که ما در این چند سال کشفش نکرده ایم؟!
 
در آنجا کیست؟ یک دروغ بزرگ یا یک حقیقت ناب؟ چرا دربان راهمان نداد تا بارگاهش را از نزدیک ببینیم؟ ما که اینهمه راه را برای دیدن او آمدیم؛ اکنون با این حال به چه کسى پناه ببریم؛ آن هم در این کشور غریب!
 
مرد انگشت به جدول کنار خیابان کشید؛ دستش مى لرزید. دوباره سر و صورتش بناى عرق ریختن کرد و چشم هایش پر از اشک شد. چند بار زیر لب تکرار کرد: ما در اینجا غریبیم! آرام آرام گریست و به آسمان چشم دوخت: خدا که هست؛ او با ماست؛ اما حقیقت کجاست؟ پس اگر خدا هست، نه ... تنها نیستیم!
 
با خودش گفت: اگر آن پزشک راست می گفت، اگر صاحب آن بارگاه، بزرگ است و روحش به کمک انسان ها مى شتابد، پس چرا به کمک ما نمى آید؟! باز به فکر فرو رفت و آرام اشک ریخت.
 
آنها اندکی بعد برخاستند و دوباره به طرف حرم به راه افتادند ...
 
این بار دربان چیزی نگفت و آنها به راحتی وارد حیاط شدند! مرد با کنجکاوى برگشت و به دربان خیره شد. برایش شگفت انگیز بود! دربان مهربانانه نگاهشان مى کرد!
 
هر دو بى آن که به درها، نوشته ها، کبوتران حرم و ... بنگرند، مستقیم به سوی درى که به سمت ضریح باز مى شد، رفتند و ایستادند. دور ضریح شلوغ بود و صداى صلوات، دلنواز آسمان مى شد. آنها همانجا ایستادند و چشم هایشان پر از اشک‏ شد.
 
مرد اندیشید: این خانه چقدر مهربان است! و زن فکر کرد: با همه ی آن خانه هایى که رفتیم، فرق می کند!
 
هر دو پا به راهروی کوچکی گذاشتند. مردم مشغول زیارت بودند. زن آهسته گفت: چه حس و حالى دارند، چه شورى! و مرد فکر کرد: عشقى غیر قابل توصیف است!
 
اما هر دو دیدند که دورشان خالى است و موج جمعیت به سمت آنها نمى آید. نزدیک ضریح که رسیدند، مرد چند قدم جلو رفت. زن از کنار یکى از ستون هاى آینه کارى شده، گریه کنان نگاهش مى کرد. مرد با حالتى عجیب به ضریح رسید و از پشت یکى از پنجره هاى کوچک فلزى به درون آن نگاه کرد. همه ی بدنش لرزید و دلش به شور و هیجان افتاد. برگشت و به مردم اطرافش خیره شد؛ هیچ کس به او توجه نداشت؛ دوباره نگاه کرد؛ ناخودآگاه سلام کرد و احترام گذاشت. او بغض کرده و گرفته، فقط یک جمله یادش آمد و گفت: شنیده ام که همه ی موجودات پیرامون ما تسبیح خدا مى گویند؛ چگونه؟!
 
مرد بى اختیار برگشت. حسى در درونش فرمان داد که حرکت کن. راه افتاد. به همسرش رسید. هر دو به حیاط رفتند. مرد دگرگون شد. چشم هاى ملتهبش در همه جاى حرم چرخ خورد. روى گنبد، گلدسته ها، کاشى ها، حوض ها، سنگ ها، رواق ها ... همه جا!
 
با عجله از صحن بیرون آمد. به درختان اطرافش خیره شد ... همه دارند تسبیح مى گویند. خوب گوش کن. خداى من! همه دارند خدا را صدا مى زنند حتى این درخت ها!
 
حالا زن هم مى شنید. هر دو گریه می کردند و بى اختیار چشم مى گرداندند. گویا بال در آورده بودند و در لابلاى صداها پرواز مى کردند. مرد از هوش رفت و زن فریاد بلندى کشید ...
 
مرد که به هوش آمد، خود را در یکى از حجره ها دید؛ همسرش هنوز مى گریست. مرد خوشحال بود؛ گویا سنگینى دلش فرو ریخته بود. خادمان جلو رفتند و یکى از آنها به او شربت داد. خادم دیگری که زبان انگلیسى بلد بود، به او کاغذ و قلم داد و با مهربانى گفت: اتفاقى که در حرم امام رضا (ع) برایت افتاد، بنویس تا آن را به یادگار نگه داریم!
 
مرد با خوشحالى شروع به نوشتن کرد:
 
من جوانى آمریکایى هستم. سال ها پیش در زمانی که دانشجو بودم، در خود خلأ بزرگى حس مى‏کردم و به دنبال حقیقت می گشتم. در همان حال، تصمیم به ازدواج گرفتم؛ فکر مى کردم با ازدواجم این خلأ پر مى شود، اما نشد و فهمیدم همسرم نیز مثل من است و همین حال را دارد؛ برای همین هر دو تصمیم به خواندن کتاب هاى معنوى و ارتباط با کلیسا گرفتیم، ولی عطش مان رفع نشد.
 
در دانشگاه شنیده بودیم که در کشورهاى شرقى مذاهب مختلفى وجود دارد، پس عزم سفر کردیم و ابتدا به چین رفتیم و از طریق سفارت کشورمان با یک روحانى چینى آشنا شدیم. به کمک او مدتى به ریاضت و سختى مشغول شدیم؛ اما فایده اى نداشت.
 
از چین به تبت رفتیم و در یکى از معابد هیمالیا به ریاضت و عبادت پرداختیم؛ چهل شب روى تختى که بر آن میخ هاى تیز بود، خوابیدیم تا دلمان را از همه ی گناهان و تیرگى ها بشوییم و به حقیقت برسیم؛ اما بیهوده بود.
 
از آنجا به هندوستان رفتیم و با مرتاضان بسیاری مراوده کردیم؛ اما چه سود؟! ناامیدانه قصد اروپا داشتیم که گفتیم سر راهمان، از افغانستان به ایران بیاییم؛ شخصی شهر مشهد را به ما معرفى کرد و در اینجا مردى که زبانمان را بلد بود، راهنمایمان شد و دانستیم که اینجا شهر شیعیان است و در این خانه، مردى بزرگ به اسم امام رضا (ع) مدفون شده است.
 
ما را در حرمش راه ندادند؛ اما او ما را به خانه اش دعوت کرد و به سؤال ما پاسخ داد؛ او حقیقت را در چشم‏ دل ما ریخت و ما اکنون به حقیقت گمشده ی مان رسیده ایم. او حقیقت را به ما نشان داد. آفتاب در اینجاست؛ بر بلنداى همین خاک! حقیقت در اینجاست؛ در دستان آفتاب این خانه!
 
اصل ماجرا واقعی است؛ با سپاس از مرکز اسناد آستان قدس رضوی.

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
در یک همایش اجتماعی، در حین سخنرانی، سخنران ابتکار جالب و از قبل طراحی شده  ایی را به اجرا گذاشت. او  ناگهان خواستار یک گروه شد تا یک کار گروهی را رویشان انجام دهد. تعداد پنجاه نفره برای این کارانتخاب شد و سخنران به هرکدام یک بادکنک داد و به آنها گفت تا اسم شان را روی بادکنک خود بنویسند بعد همه بادکنک ها را به یک اتاق دیگری ریختند.
سپس از افراد گروه خواسته شد تا به آن اتاق رفته و بادکنکی که اسمشان روی آن نوشته شده را در پنج دقیقه پیدا کنند.هر کس با عجله به داخل اتاق رفته و با هل دادن و کشیدن و ... همدیگر سعی در پیدا کردن بادکنکشان را داشتند.
در پایان 5 دقیقه هیچ کس نتوانست بادکنکی که اسمشان رویش نوشته شده بود را پیدا کند!
در حالی که اگر هر کس با انتخاب تصادفی یک بادکنک و دادن آن به کسی که اسمش نوشته شده بود می توانست در کمتر از پنج دقیقه این کار را بکنند!
سپس سخنران شروع به حرف زدن کرد:
این همان کاری است که در زندگی مان اتفاق می افتد. هر کس دیوانه وار به دنبال خوشبختی است در حالی که نمی داند کجاست.

خوشبختی ما در خوشبخت بودن دیگران قرار دارد. خوشبختی شان را به آنها بدهید و خوشبخت شوید!

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
این داستان زیبا را بارها و بارها باید خواند و خود را محک زد... اشک تان اگر درآمد نشانه ای از نوستالژی و درد غربت از وطن معنوی و الهی ارزشهای والایی است که در مردان خدایی و رفتار و اخلاقیات بی نظیر و کمیاب آنها حس می کنید. ما کجا و امثال چمران عزیز کجا؟ تا دلی آتش نگیرد، حرف جانسوزی نگوید حال ما خواهی اگر از گفته ی ما جستجو کن !.... بیایید با خدا آشنی کنیم، هم را ببخشیم، کینه ها را از دلمان بیرون بریزیم خود را سبکبار کنیم.... سلام بر شهید چمران و سلام بر شهید رضا و سلام برهمه شهیدان و امام شهیدان، امام حسین(ع).
رضا سگه!... یه لات بود تو مشهد... هم سگ خرید و فروش می کرد و هم دعواهاش از نوع سگی بود...
یه روز داشت می رفت سمت کوه سنگی برای دعوا و غذا خوردن، دید یه ماشین داره تعقیبش می کنه... آرم ماشین : " ستاد جنگهای نا منظم" راننده، شهید چمران...
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت: "فکر کردی خیلی مردی؟!"
- بروبچه ها اینجور میگن!
- اگه مردی بیا بریم جبهه..................
به غیرتش بر خورد... راضی شد.... بردش جبهه......
***
شهید چمران تو اتاق نشسته بود... یه دفعه دید که صدای دعوا میاد! با دست بند، رضا رو آوردن تو اتاق... رضا رو انداختنش رو زمین.
....: "این کیه آوردید جبهه ؟!......."
رضا شروع کرد به فحش دادن... چه فحشای رکیکی... اما چمران مشغول نوشتن بود..... دید که شهید چمران توجه نمی کنه!.... یه دفعه داد زد: "اوهوی کچل با توام ...!!!!"
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد: "بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟"
قضیه این بود.... آقا رضا داشت می رفت بیرون.... بره سیگار بگیره و برگرده... با دژبان دعواش شده بود....
شهید چمران: "آقا رضا چی میکشی؟!!.... برید براش بخرید و بیارید...!"
***
حالا شهید چمران و آقا رضا... تنها تو سنگر...
آقا رضا: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!!
شهید چمران: چرا؟!
آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه...
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی...! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده... هی آبرو بهم میده... تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی می کردی بهت خوبی می کرده...! منم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم... یکم مثل اون شم...!
آقا رضا جا خورد.......... تلنگر خورد به شحصیت معنویش.......... رفت تو سنگر نشست...آدمی که مغرور بود و زیر باز کسی نمی رفت زار زار گریه می کرد...عجب! یکی بوده هرچی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد..... آقا رضا اولین نماز عمرش بود.............. رفت وضو گرفت... سر نماز، موقع قنوت صدای گریه اش بلند بود.......
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد...... صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد...
آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد.... فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش.... توبه واقعی و یه نماز واقعی...
***
با خدا چی معامله کرد که خدا اونو برای شهادت انتخاب کرد؟... در لحظه انتخاب، درست و مخلصانه انتخاب کرد و خدا این اخلاص و این "لحظه شناسی" را که "عرضه خود بر مقاطع نفحات الهی" است، دوست دارد....
قال رسول الله صلی الله علیه و آله : «اِنَّ لِرَبِّکُمْ فی ایامِ دَهْرِکُمْ نََفَحاتٌ فَتَعَرَّضُوا لَها لَعَلَّهُ اَن یصیبَکُمْ نَفْحَةٌ مِنْها فَلا تَشْقَوْنَ» (بحار الانوار، ج‏71، ص‏221) در ایام زندگی شما نسیم‌های روح بخش ربوبی میوزد پس مواظب باشید آنها را از دست ندهید و خودتان را در مسیر آنها قرار دهید باشد که نسیمی به شما برخورَد و تیره روز نشوید).
«ان لله فی ایام دهرکم نفحات الا فترصدوا لها (همان، ج‏77، ص‏168) ; درایام زندگی شما نسیمهای الهی می وزد و مترصد این لحظه ‏ها باشید [و از آنها هوشیارانه بهره برداری کنید])
***
گذشت داشته باشید تا خدا از  شما بگذرد  اینهمه کینه به دل نگیرید... اثرش انسان سازه.... اگر درقبال بدی بدی کردید و درقبال خوبی خوبی که هنر نیست... هنر خوبی کردن در برابر بدی و گذشت از بدیهاست. اینطور "حُر" ساخته می شود. در کربلای جبهه ها هم شاگرد پاکباز سیدالشهداء، چمران عزیز بر قلبها فرماندهی می کرد و اینطور آقا رضا یک "حُر" شد و عاقبت بخیر. البته بگویم همانطور که نخبه و آقازاده ای چون عمرسعد جذب سیدالشهداء علیه السلام نشد - و قابلیت و سعادت هدایت و همراهی با امام را نداشت - و بقول حضرت آیت الله مجتهدی "در کربلا داش مشتی ها رفتند به کمک امام حسین و شهید شدند و مقدس ها استخاره کردند و استخاره هاشون بد اومد!" در زمان ما هم همینطور شد... حُرّ شدن حریت جبلی و سجایای حُر مآبی و سعادت طینتی هم لازم دارد و یک  جرقه برای...
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
این داستان واقعی است و در پاکستان اتفاق افتاده است.
پزشک و جراح مشهور (د ) روزی برای شرکت دریک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد، باعجله به فرودگاه رفت. 
پس از پرواز، یکس از موتورهای هواپیمای حامل پزشک، به علت صاعقه در آسمان از کار افتاد. خلبان اعلام کرد که به خاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم.
دکتر پس از فرود بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت. آنها به او گفتند که تاخیر پرواز ممکن است تا شانزده ساعت طول بکشد.
او خطاب به آنها گفت:
من یک پزشک متخصص و مشهور جهانی هستم و هر دقیقه تاخیر پرواز هواپیما برای من، ممکن است برابر با جان خیلی از انسانها باشد و شما می خواهید من شانزده ساعت در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم!؟
یکی ازکارکنان گفت جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین دربست بگیرید، با اتومبیل تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.
دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد به طوریکه ادامه دادن برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده است. خسته، کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه می داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد.
کنار  کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی را شنید.
-بفرما داخل هر که هستی، در باز است.
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند، پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی. ولی بفرما استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگى به در کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری.
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد.
درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود، دکتر متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هر ازگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد.
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر رو به او گفت:
به خدا من شرمنده این همه لطف و کرم و اخلاق نیکوی توشدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. دعاهایم هم همه قبول شده است بجز یک دعا...
دکتر گفت: چه دعایی!؟
گفت: این طفل معصومی که جلوچشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچارشده که همه پزشکان اینجا ازعلاج آن عاجزهستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح مشهوری  بنام دکتر (د) هست که فقط او قادر به معالجه اش هست، ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل است و من هم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتارشود. پس ازالله خواسته ام که کارم را آسان کند!
دکتر در حالی که گریه می کرد گفت:
به والله که دعای تو، هواپیمای حامل مرا را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن واداشت، تا اینکه منِ دکتر را به سوی تو بکشاند و من هرگز باور نداشتم که الله عز و جل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا کرده و به سوی آنها روانه می کند.
وقتی که دست ها ازهمه اسباب کوتاه می شود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان می تواند اسباب مهیا کند.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
آورده‌اند که روزی شخصی که به تخلیه فاضلاب و طویله و ... اشتغال داشت از بازار عطرفروشان گذر کرد. در میانه بازار ناگهان غش نمود! و بر زمین افتاد.هر کس برای مداوا نظری می‌داد. کسی آب قند بر بالین آورد. دیگری بوی خوش زیر دماغش گرفت. یک نفر سیلی می‌زد و دیگری شیون، اما افاقه نکرد و بیچاره همچنان غش کرده بر زمین افتاده بود. حکیمی که در این بین نظاره‌گر اوضاع بود و از قضا این بیچاره را می‌شناخت گفت کمی پهن بیاورید! اندکی پهن آورند و حکیم آن را زیر دماغ وی گرفت. به محض استشمام به هوش آمد و از جای برخاست و راه خویش گرفت و رفت.
 
حاضران حکیم را پرسیدند که این چه تدبیر و طبابت بود؟ گفت اشتغال وی به طویله و فاضلاب بوی خوش را بر وی حرام گردانیده. اندکی بوی بد بدو رسانیدم و شد آن چه شد.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى می‏گذشت. در راه به عبادت‏گاهى رسید که عابدى در آن‏جا زندگى می‏کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آن‏جا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان‏جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ‏ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‏کار محشور مکن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی‏کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
انوشیروان یکی از بزرگترین پادشاهان ساسانی بود. انوشیروان را معلمی بود. گویند روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد. انوشیروان کینه او را در دل گرفت تا به پادشاهی رسید. آن گاه از او پرسید: چرا بی سبب بر من ظلم کردی؟ معلم گفت: چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به ظلم اقدام نکنی!
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبدالجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى (مرغ مرده) افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت. عبدالجبار با خود گفت: «بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد.»
در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم!
مادر گفت: «عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم.»
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: «سیده اى است، زن عبدالله بن زیاد علوى، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.»
عبدالجبار با خود گفت: «اگر حج مى خواهى، این جاست.» بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز کرد و به زن داد.
عبد الجبار آن سال به ناچار در کوفه ماند و حج نرفت و به سقایى مشغول شد. هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت. مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد. چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر آورد و گفت: «اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام داده اى، تو را مى جویم. اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان!»
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
عبدالجبار حیران در این داستان مانده بود که در این هنگام آوازى شنید:
«اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد، انا لا نضیع اجر من احسن عملا.»
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است:
 
می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم. من ۲۴ سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد، چه برسد به ۵۰۰ هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری وجود دارد؟
آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟
 
چند سئوال ساده دارم:
۱- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟
۲- چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند؟
۳- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟
امضا، خانم زیبا و خوش اندام
***
جواب مدیر شرکت مورگان:
 
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :
 
درآمد سالانه من بیش از ۵۰۰ هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می‌کنم. از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همین جاست: زیبائی شما رفته‌ رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو می‌شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.
 
در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زودرس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند. از نظر علم اقتصاد، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".
 
به زبان وال استریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما. بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج هرگز.
اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و …" آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت، چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد.
 
در هر حال به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. به جای آن شما خودتان می‌توانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.
امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.
امضا رئیس شرکت ج پ مورگان

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
گویند ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﯿﻼﺧﻮﺧﺎﻥ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
  • ali rezaei