tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

۶۷۱ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
خانمی طوطی ای خرید. اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند. صاحب مغازه گفت: آیا در قفسش آینه ای هست؟ طوطی ها عاشق آینه هستند، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت .آن خانم پاسخ داد: « چرا، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟»
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
ﺣﻜﺎﻳﺘﻲ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺴﻴﺢ(ع) ﻧﻘﻞ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺷﻨﻴﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ. ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ حضرت عیسی(ع) ﺍﻳﻦ ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻥ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ. ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ :





ﻣﺮﺩ ﺩﺍﺭﺍ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺯﻳﺮﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ. ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ، ﭼﻴﺰﻱ ﺍﺯ ﺩﺍﺭﺍﺋﻲ ﻣﻦ ﻛﻢ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﻐﻨﺎﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻢ. ﺷﻤﺎ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ. ﺷﻤﺎ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺗﻮﻗﻊ ﺗﺎﻥ ﻣﺰﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻳﺪ ﭘﺲ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻧﻜﻨﻴﺪ. ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﻱ ﻛﺎﺭﺷﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ، ﺑﻠﻜﻪ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺑﺨﺸﻴﺪﻥ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯﻱ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻢ».
ﻣﺴﻴﺢ(ع) ﮔﻔﺖ: «ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﻲ ﻛﻮﺷﻨﺪ. ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﻡ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﻲ ﺭﺳﻨﺪ. ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﻴﺪﺍیشاﻥ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻳﻜﺴﺎﻥ ﺯﻳﺮ ﭼﺘﺮ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺮﺣﻤﺖ ﺍﻟﻬﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ».
ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺘﺤﻘﺎﻕ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﻧﮕﺮﺩ، ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺍﺭﺍﺋﻲ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﻣﻲ ﻧﮕﺮﺩ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﻏﻨﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ، ﻧﻪ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﺎ. ﺍﺯ ﻏﻨﺎﻱ ﺫﺍﺕ ﺍﻟﻬﻲ، ﺟﺰ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﻤﻲ ﺷﻜﻔﺪ. ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻬﺸﺖ، ﻇﻬﻮﺭ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯﻱ ﻭ ﻏﻨﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ. ﺩﻭﺯﺥ ﺭﺍ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺸﻜﻪ ﻣﻘﺪﺱ ﻫﺎ ﻭ ﺗﻨﮓ ﻧﻈﺮﻫﺎ ﺑﺮﭘﺎ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺨﻴﻞ ﻭ ﺣﺴﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺸﻤﻮﻝ ﻟﻄﻒ ﺍﻟﻬﻲ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ.


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
در سال های دور ایران؛ تنها دو شهر بیرجند و تبریز آب لوله کشی داشتند که آن صنعت را از روسیه به امانت برده بودند و در شهری مثل تهران مردم از آب چاه که تمیز و سالم نبود استفاده می کردند.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
اولین خط تلگراف در زمان ناصرالدین شاه قاجار و به سال 1274 هجری قمری بین قصر گلستان و باغ لاله زار کشیده شد و سپس ضمن قراردادی که با کمپانی های خارجی منعقد گردید این خطوط به ایالات و ولایات ایران نیز ادامه یافت و بین تهران و شهرهای مهم ایران ارتباطات تلگرافی برقرار گردید.«به فرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع»پیداست برای آنهایی که به حرف مفت عادت کرده بودند به هیچ وجه قابل قبول نبود که متصدیان مربوط به آنها بگویند حرف مفت نزن و حرف مفت نگو. زیرا حرف قیمت دارد و بی تامل نباید به گفتار دم زد و به همین جهت از آن روز به بعد کلمه حرف مفت در اذهان مردم جزء کلمات ناخوشایند تلقی گردید و افرادی را که بدون تامل و اندیشه و غالباً به منظور تحقیر و توهین مطلبی اظهار کنند با عبارت حرف مفت نزن، یا حرف مفت نگو متقابلاً پاسخ می‌گویند و "اصطلاح حرف مفت زدن" از آن زمان به یادگار مانده است.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
حدود بیست سال پیش منزل ما خیابان هفده شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشن های مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم پیش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد از قبیل نماز جماعت، مراسم شب های قدر، نماز عید و جشن نیمه شعبان را برگزار می کرد. اگر کسی می خواست دخترش را شوهر بدهد و یا برای پسرش زن بگیرد با شیخ هادی مشورت می کرد و در آخرهم شیخ خطبه عقد را جاری می کرد، اگر کسی در محله فوت می کرد شیخ هادی برای او نماز میت می خواند و کارهای بسیاردیگر.شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود، ما هم به همراه دوستان و متدینین خوشحال از این پیروزی، در پوست خود نمی گنجیدیم، بعد از مدتی از حوزه علمیه یک طلبه ی جوان فرستادند و اوضاع به حالت عادی برگشت.بعد از دو سال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه به خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد. روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم، پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم. درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی رفت! همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند! نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد!؟دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر می کردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم، خانواده اش را نابود کردیم و...الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف می شود من سراغ شیخ هادی را از او می گیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
در افسانه های یونانی این گونه آمده که پیشگویی شد، آشیل در جنگی با برخورد تیر کشته خواهد شد. بنابراین مادرش تتیس آشیل را به رود ستوکس برد که گفته می‌شد اگر کسی در آن شسته شود دارای نیروی آسیب ناپذیری خواهد شد. تتیس فرزندش را در آن رود شست. ولی چون او فرزندش را از پا گرفته بود تا بدنش را بشوید، پاهای وی آسیب‌پذیر ماند. او در جنگ‌های بسیاری جنگید و زنده ماند.
تنها جایی از بدن او که آب به آن نرسید پاشنه او بود که تنها ناتوانیگاه (نقطه ضعف‌) او به شمار می آمد این رویین تن از همین جا آسیب دید و پس از برخورد تیر با پاشنه، جان خود را از دست داد.
*****
چشم اسفندیار یا پاشنه آشیل؟
در افسانه ها و اسطوره های ایرانی و یونانی دو داستان شگفت انگیز وجود دارد که بیانگر هستی شگفت انسان است. این داستان ها هر چند درباره دو شخص به نام اسفندیار و آشیل است ولی این دو نمادی از انسان و وضعیت اوست.
اسفندیار در داستان های ایرانی شخصیت دوگانه ای یافته و میان زشت و زیبا و بد و خوب می گردد. گاه همانند پیامبری به بازسازی فرهنگ دینی زمانه خود می پردازد و می کوشد تا "به دین" را دوباره به جامعه باز گرداند و آثار شرک و دوگانه پرستی را بزداید و گاه به حکم هوس حکومتی به جنگ سرداری می رود که حافظ دین و آیین و امنیت کشور است و در دام توطئه شاه پدر می افتد.
او به حکم ایزدی در چشمه ای فرو رفته تا رویین تن شود ولی در هنگامه فرو رفتن در این چشمه چشم هایش را بست و آب چشم آن را در بر نگرفت و این نقطه ضعف و ناتوانی اسفندیار شد.
در داستان آشیل نیز با پهلوانی رو به رو هستیم که با چنین شیوه ای رویین تن می گردد ولی در داستان وی هنگامه رفتن به درون آب چیزی مانع از آن می شود که پاشنه اش به آب رسد و آن بخش رویین نمی شود و مرکز آسیب او می گردد.
در هر دو داستان ایرانی و یونانی که هم نژاد و رقیب همیشگی یک دیگر بودند این همانندی ها و ناهمانندی ها را می توان یافت. چنان که در میان ایرانیان همواره یگانه پرستی اصالت داشت در میان انیران (انیران=غیرایرانیان) و یونانیان چندگانه پرستی اصالت می یابد.
اگر به داستان چشم اسنفدیار توجه شود به ژرفای فکر و اندیشه ایرانی می توان پی برد که تا چه اندازه از برادران یونانی خویش پیش بوده اند.
می دانیم که انسان از راه چشم بیشترین اطلاعات خویش را به دست می آورد و چشم در زندگی انسان از هر عضوی دیگر مفید تر و تاثیرگذارتر است. از این رو همه عشق و علاقه انسان از راه چشم پدید می آید. چشم است که دل را به دام می اندازد. در اشعار بابا طاهر این گونه می خوانیم :

ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد

بسازم خنجری نیشش زپولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد


برای همین گفته اند تا پیش از آن که شکم سیر شود باید دیده سیر گردد. این گونه است که دیده به عنوان مهم ترین عضو انسانی عمل می کند و هم نقطه ضعف و ناتوانی بشر است.
در داستان اسفندیار چشم آسیب پذیر، عضو اوست که رویین تن نشده است و از این راه می توان به این موجود رویین تن ضربه و آسیب رساند. امری که بیانگر ضعف و ناتوانی بشر و راه آسیب پذیری اوست.
اما در داستان پاشنه آشیل این نقطه سستی در پا نهاد شده است و انسان از آن راه آسیب پذیر است. امری که خود به سادگی نشان می دهد که چنین انسان های سست اندیشه ای نمی توانسته اند که فلسفه بیافریند و فرزانگی پیشه کنند. کسانی که درک و فهم درستی از نقاط ضعف و سستی بشر ندارند چگونه می تواند در کلیات بیندیشند؟
سخن این است که چرا ما با آن که در ادبیات شیرین فارسی، چشم اسفندیار را داریم از پاشنه آشیل به عنوان نقطه ضعف حکومتی و یا ملتی سخن می گوییم؟ آیا بهتر نیست از چشم اسفندیار سخن بگوییم و به این مثل (ضرب المثل) اشاره داشته باشیم؟

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻳک ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻯ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻳﻰ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻭ ﺭﻓﺘﻪ، ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺷﻬﺮﻫﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎ، ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺭﺍﻩ ﻣﻰﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻛﻼﺱ ﺑﺮﺳﻢ. ﻧﻮک بینی ام ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺷﻜﻰ گرم ﻛﻪ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺳﻮﺯ ﻣﺎﻩ ﮊﺍﻧﻮﻳﻪ ﺍﺳﺖ، ﺗﻤﺎﻡ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﻣﻰﭘﻴﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺏ ﺑﻴﻨﻰﺍﻡ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﻣﻰﺷﻮﺩ. ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺟﻴﺐﻫﺎ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻰﻛﻨﻢ ﻭ ﺍﺷک ﻭ ﻣﺨﻠﻔﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﭘﺎک ﻣﻰﻛﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻣﺎﻯ ﻛﻼﺱ ﻣﻰﺳﭙﺎﺭﻡ.





ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻩ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺟﻴﺒﻢ ﺍﻓﺘﻀﺎﺡ ﺍﺳﺖ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﻓﺘﻀﺎﺡ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻩ ﺑﺪﺗﺮ! ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻳک ﻫﺰﻳﻨﻪ ﭘﻴﺶﺑﻴﻨﻰ ﻧﺸﺪﻩ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﺼﻒ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻫﻴﺎﻧﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻠﻌﻴﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻭﺿﻊ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﺁﻥ ﻫﻢ ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﻧﺼﻒ ﺍﻭّﻟﻴﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﺮﺝ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻳﻌﻨﻰ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻣﺎﻩ ﻫﻴﭻ ﭘﻮﻟﻰ ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﻧﺒﻮد.

ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻳﺎ ﻧﻪ، ﻛﻪ ﭘﺲﺍﻧﺪﺍﺯﻯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺗﺎﻥ ﻛﻪ ﺯﻳﺎﺩ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺖ، ﻣﺘﻜﻰ ﺑﺎﺷﻴﺪ. ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﻳﻦ ﺧﻴﻠﻰ ﺗﺮﺳﻨﺎک ﺍﺳﺖ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﺟﺎﻯ ﺷﻜﺮﺵ ﺑﺎﻗﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﺑﻴﻤﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﻰ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ؛ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻛﻮﭼک... ﻭ ﺍﻳﻦ ﻳﻌﻨﻰ ﺧﻴﺎﻟﺘﺎﻥ ﺍﺯ بیماری ﻭ ﺑﻰﺧﺎﻧﻤﺎﻧﻰ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺧﺐ، ﺑﺮﺍﻯ ﺑﻘﻴﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﺮﺝ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻩ، ﻳک ﺧﺮﺝ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺍﻭﺿﺎﻋﺘﺎﻥ ﻛﻤﻰ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻰﺭﻳﺰﺩ.



ﻳﻠﺪﺍ ﻳک ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺷﺮﺍﻳﻄﺶ ﺗﻘﺮﻳﺒﺂ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻕ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻛﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻪ... ﻣﻰﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻗﺒﻼ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻩ، ﭘﺲ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻗﻬﻮﻩﺍﻯ ﻣﻬﻤﺎﻧﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻳک ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﻴﺮﻗﺎﻧﻮﻧﻰ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ، ﻛﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﻰﮔﻔﺖ، ﺑﺮﺍﻯ ﭼﻨﺪ ساﻋﺖ ﻛﺎﺭ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﻪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﮔﻴﺮ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻳﺎ ﻧﻪ، ﻧﻤﻰﺍﺭﺯﻳﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻡ. ﻳک ﺁﻥ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻛﺬﺍﻳﻰ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖﺗﺮﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﻴﻨﻢ.

ﻭﻗﺘﻰ ﻳﻠﺪﺍ ﺑﻠﻨﺪﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺮﻭﺩ، ﺑﻪ ﺷﻮﺧﻰ ﻳﺎ ﺟﺪﻯ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻳﻦ ﺷﺒﺎ ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺷﺎﻡ میدن؛ ﻣﺤﺮﻣﻪ... ﺗﻮ ﻫﻢ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ» ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.

ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺍﻳﺮﺍﻥ، ﺳﺎﻝﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﺎﻧﻪﺍﻯ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺍﻋﻴﺎﻥﻧﺸﻴﻦ ﭘﺎﺭﻳﺲ ﺧﺮﻳﺪ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﺣﺴﻴﻨﻴﻪ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻣﺮﺍﺳﻢﻫﺎﻯ ﻣﺬﻫﺒﻰ ﺭﺍ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﻰﻛﺮﺩ... ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻧﺮﻓﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺷﺐ ﺩﻭﻡ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﺧﺎﻟﻰ ﻭ ﺷﻜﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﻣﺘﺮﻭ ﻭﺳﻮﺳﻪﺍﻡ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ... ﻛﻪ ﺭﻓﺘﻢ.

ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﻡ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ، ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﻴﺎﺳﻰ ﻭ ﻧﻪ ﺣﺘﻰ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺬﻫﺒﻰ... ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺪﻡ ﻣﻰﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺟﺎﻳﻰ ﺑﺮﻭﻡ.

ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺧﻴﻠﻰ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﻰ ﻭﺍﻣﻰﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺑﺴﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺍﻣﺎ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ... ﻭ ﻣﻦ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﺘﺮﻭ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﻳک ﺭﺑﻊ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﺳﻴﺪﻡ. ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻃﻮﻝ ﺭﺍﻩ، ﺻﺪﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻢ.

ﻭﻗﺘﻰ ﺭﺳﻴﺪﻡ، ﭼﺮﺍﻍﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻳﻜﻰ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﺿﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﺪ. ﻛﻮﺭﻣﺎﻝ ﻳک ﺟﺎﻳﻰ ﻧﺰﺩﻳک ﻭﺭﻭﺩﻯ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ، ﺍﻣﺎ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﻣﺎﻧﻢ ﻧﺪﺍﺩ؛ ﺩﻻﻳﻞ ﺯﻳﺎﺩﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﺟﺎﻳﻰ ﺟﺰ ﺗﻨﻬﺎﻳﻰ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ، ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ.

ﭼﺮﺍﻍﻫﺎ ﻛﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ، ﺩﻳﺪﻡ ﺳﺮ ﻭ ﺷﻜﻞ ﻣﻦ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻥ ﺗﻴﭗ ﺍﺯ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺧﻴﻠﻰ ﺍﻧﮕﺸﺖﻧﻤﺎ ﺑﻮﺩ. ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻰﻣﺮﺩﻡ، ﺣﺲ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﻣﻰﺩﺍﻧﻨﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﭼﻰ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ. ﺳﻔﺮﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻯ ﻛﺮﺩﻡ ﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﻴﺎﻳﻢ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻡ. ﺣﺲ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﺮﻳﻪﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﭘﺲ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻦﻛﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻛﺴﻰ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﻛﻨﻢ، ﺁﺭﺍﻡ ﭘﺎﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻨﻰ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﺩﻭﺷﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ «ﺍﻭ» ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﻣﺘﺮﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ.

ﺩﻳﮕﺮ ﺳﺮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ، ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﻑ ﺳﭙﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﻌﻰ ﻛﺮﺩﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻛﻮﺩﻛﻰ ﻏﺮﻕ ﻛﻨﻢ. ﻧﺰﺩﻳﻜﻰﻫﺎﻯ ﺍﻳﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﺘﺮﻭ ﻳک ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ، ﺑﻮﻕ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. متعجب ﻭ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺩﺭ ﭘﻴﺎﺩﻩﺭﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ، ﻛﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮﻕ ﺯﺩ. ﻳک ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺷﻤﺎ ﻏﺬﺍﺗﻮﻥﺭﻭ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻴﺪ»

ﮔﻔﺘﻢ: « ﻧﻪ، ﻣﺮﺳﻰ... ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ»

ﮔﻔﺖ: «ﭼﺮﺍ؛ ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍﻯ ﺷﻤﺎﺳﺖ... ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﺷﻤﺎ... ﻣﻦ ﻣﻰﺩﻭﻧﻢ!»

ﻭ ﭘﻼﺳﺘﻴﻜﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : «ﻣﻰﺧﻮﺍﻯ ﺑﺮﺳﻮﻧﻤﺖ؟»

ﮔﻔﺘﻢ: « ﻧﻪ، ﻣﻤﻨﻮﻥ. ﺑﺎ ﻣﺘﺮﻭ ﻣﻰﺭﻡ ...» ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻳﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﺘﺮﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ .

ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺮﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻏﺬﺍت رﻭ ﺑﺨﻮﺭ... ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺋﻪ» ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ.

ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺩﺭﻭﻥ ﭘﻼﺳﺘﻴک ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻳک ﻇﺮﻑ ﻳک باﺭﻣﺼﺮﻑ ﻭ ﻳک ﭘﺎﻛﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮﻯ ﭘﺎﻛﺖ، 500 ﻳﻮﺭﻭ ﺍﺳﻜﻨﺎﺱ ﻭ ﻳک ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺧﻴﻠﻰ ﺗﻨﺪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ:

«ﺳﺎﻝﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻏﺬﺍﻳﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ ﺣﻖ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﻳک ﻣﺮﺩ، ﻇﺮﻓﻰ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﻓﺮﺍﻧک ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﻴﺪ. ﭘﻮﻟﻰ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻳک ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﺩﻳﺎﺭ ﻏﺮﺑﺖ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ، ﺍﻳﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺒﺨﺸﻢ ﻭ ﺍﻳﻦ گونه ﻗﺮﺿﺶ ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﻛﻨﻢ. ﭘﺲ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻘﺮﻭﺽ ﻧﻴﺴﺘﻰ».

ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 2003 ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻧﻤﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ عجیب ترین ﻭ ﺩﺭ ﻋﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻦ ﺁﻥ ﻗﺮﺽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﻯ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺩﺍ ﻛﺮﺩﻡ...
ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﻑ ﻣﻰﺑﺎﺭﻳﺪ.


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.زن جواب داد: اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه می کند !بنابراین اجی مجی... و او زیباترین زن جهان شد!برای آرزوی دوم خود، زن می خواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
  • ali rezaei