ابزار نظر سنجی
ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۶ ب.ظ
یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همهاش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکههای یک سنتی بود؛ سکههایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزیفروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکههایی که با تحمل حرفهای کنایهآمیز فروشندهها و تهمتهای آنها به خست و دنائت و پولپرستی جمع شده بود و او همه این تلخیها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پسانداز کند.
زن جوان از نگاههای او ابداً چیزی نمیتوانست بفهمد. نه اثر خوشحالی در آن میدید، نه اثر رنجش و ناامیدی. نه میتوانست بفهمد که آیا شوهرش از کار او رنجیده و نه قادر بود درک کند که از عمل او راضی است. این ثانیهها و دقایق پر اضطراب به قدری ادامه یافت که «دلا» بیش از این طاقت نیاورد. میز را به کنار زد و نزدیکش شد. با صدای بلند گفت: «جیم، عزیز دلم، چرا اینطور نگاه میکنی؟ چرا اینقدر متعجب شدهای؟ اگر میبینی که موهایم را کوتاه کردهام دلیلی داشت.
اگر آنها خوب بودند و تو آنها را دوست میداشتی، درعوض بدان که من هم خیلی تو را دوست دارم. این کار را به خاطر تو کردم...» و یک قدم دیگر نزدیک شده با تبسم گفت: «خوب، حالا موضوع را فراموش کن، بیا بنشین تا شام را برایت حاضر بکنم...» جیم کمی به خود آمد و از آن رؤیای گران بیدار شد. شاید فهمید که اگر یک دقیقه دیگر سکوت کند و حرفی نزند، سیل اشک از چشمان همسرش سرازیر خواهد شد.
در میان بسته کاغذ، یکسری شانه طلایی رنگ زیبا قرار گرفته بود. شانههای ظریفی که دلا از مدتها پیش آرزو میکرد آنها را برای زینت موهای خود بخرد، ولی هیچوقت این آرزو صورت عمل به خود نگرفته بود. مکرر آنها را در پشت ویترین یکی از مغازههای «برودوی» دیده بود، اما چون قیمتش نسبتاً گران بود، هرگز نمیتوانست پیشبینی کند که روزی صاحب آنها خواهد شد. و حالا این شانههای ظریف الماس نشان آنجا مقابلش قرار داشت.
گفت: «ببین چه زنجیر قشنگی است! خوشت میآید؟ اگر بدانی چقدر مغازهها را گشتم تا این بند ساعت را پیدا کردم؟ حالا ساعتت را به من بده، میخواهم ببینم به آن میآید یا نه»؟ جیم به جای آنکه تقاضای زن را اجابت کند خود را به روی نیمکت فرسوده افکند و لبخند حزنآلود بر لب آورد. وقتی او را در حال انتظار دید گفت: ـ دلا جان، بهتر است این هدیههای کریسمس را فعلاً در نقطه مطمئنی بگذاریم و حفظ کنیم. آنها حیفند که به دست بگیریم و به کارشان ببریم. ببین محبوبم، من از تو خیلی متشکرم که این بند قشنگ را برایم خریدی؛ ولی حقیقت مطلب این است که من ساعتم را فروختم تا بتوانم آن شانهها را برایت بخرم... حالا هیچ اهمیت ندارد، بهتر است شام را بیاوری بخوریم، برای اینکه من خیلی گرسنهام.
ویلیام سیدنی پورتر: این قصه ، سرگذشت دو تن از افراد همین جامعه بشری است که گرانبهاترین و گرامیترین چیزهای خود را از دست دادند تا برای دیگری هدیه ای تهیه کنند. شاید تا به امروز از میان کسانی که در شب عید برای عزیزان خود هدیه تهیه کردهاند، هیچیک ماجرایی غمانگیزتر و هیجانآورتر از این دو نداشت ـ و گرچه هدیههایشان جز غمی دردناک بر قلبشان باقی نگذاشت، با وجود این، ارمغانشان مناسبترین و بجاترین هدیهها بود، هدیههایی که مظهر عالی وفاداری و از خودگذشتگی به شمار میآمد.
زن جوان از نگاههای او ابداً چیزی نمیتوانست بفهمد. نه اثر خوشحالی در آن میدید، نه اثر رنجش و ناامیدی. نه میتوانست بفهمد که آیا شوهرش از کار او رنجیده و نه قادر بود درک کند که از عمل او راضی است. این ثانیهها و دقایق پر اضطراب به قدری ادامه یافت که «دلا» بیش از این طاقت نیاورد. میز را به کنار زد و نزدیکش شد. با صدای بلند گفت: «جیم، عزیز دلم، چرا اینطور نگاه میکنی؟ چرا اینقدر متعجب شدهای؟ اگر میبینی که موهایم را کوتاه کردهام دلیلی داشت.
اگر آنها خوب بودند و تو آنها را دوست میداشتی، درعوض بدان که من هم خیلی تو را دوست دارم. این کار را به خاطر تو کردم...» و یک قدم دیگر نزدیک شده با تبسم گفت: «خوب، حالا موضوع را فراموش کن، بیا بنشین تا شام را برایت حاضر بکنم...» جیم کمی به خود آمد و از آن رؤیای گران بیدار شد. شاید فهمید که اگر یک دقیقه دیگر سکوت کند و حرفی نزند، سیل اشک از چشمان همسرش سرازیر خواهد شد.
در میان بسته کاغذ، یکسری شانه طلایی رنگ زیبا قرار گرفته بود. شانههای ظریفی که دلا از مدتها پیش آرزو میکرد آنها را برای زینت موهای خود بخرد، ولی هیچوقت این آرزو صورت عمل به خود نگرفته بود. مکرر آنها را در پشت ویترین یکی از مغازههای «برودوی» دیده بود، اما چون قیمتش نسبتاً گران بود، هرگز نمیتوانست پیشبینی کند که روزی صاحب آنها خواهد شد. و حالا این شانههای ظریف الماس نشان آنجا مقابلش قرار داشت.
گفت: «ببین چه زنجیر قشنگی است! خوشت میآید؟ اگر بدانی چقدر مغازهها را گشتم تا این بند ساعت را پیدا کردم؟ حالا ساعتت را به من بده، میخواهم ببینم به آن میآید یا نه»؟ جیم به جای آنکه تقاضای زن را اجابت کند خود را به روی نیمکت فرسوده افکند و لبخند حزنآلود بر لب آورد. وقتی او را در حال انتظار دید گفت: ـ دلا جان، بهتر است این هدیههای کریسمس را فعلاً در نقطه مطمئنی بگذاریم و حفظ کنیم. آنها حیفند که به دست بگیریم و به کارشان ببریم. ببین محبوبم، من از تو خیلی متشکرم که این بند قشنگ را برایم خریدی؛ ولی حقیقت مطلب این است که من ساعتم را فروختم تا بتوانم آن شانهها را برایت بخرم... حالا هیچ اهمیت ندارد، بهتر است شام را بیاوری بخوریم، برای اینکه من خیلی گرسنهام.
ویلیام سیدنی پورتر: این قصه ، سرگذشت دو تن از افراد همین جامعه بشری است که گرانبهاترین و گرامیترین چیزهای خود را از دست دادند تا برای دیگری هدیه ای تهیه کنند. شاید تا به امروز از میان کسانی که در شب عید برای عزیزان خود هدیه تهیه کردهاند، هیچیک ماجرایی غمانگیزتر و هیجانآورتر از این دو نداشت ـ و گرچه هدیههایشان جز غمی دردناک بر قلبشان باقی نگذاشت، با وجود این، ارمغانشان مناسبترین و بجاترین هدیهها بود، هدیههایی که مظهر عالی وفاداری و از خودگذشتگی به شمار میآمد.