tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن ، رئیس قطار در کوپه ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دوده زده ای پیرمرد یک چشمی اى را به تو کشید .


















" وقتی آدم به سن من رسید می تواند مثل من درباره مردم قضاوت کند ، اینطور نیست ؟ "



در نوزده سالگی دختری را که از ازل به پیشانیم نوشته شده بود ، دیدم . مثل من فقیر بود ولی دختر خیلی تنومندی بود . قوی تر از خود من بود . با مادر علیلش زندگی می کرد و مانند من ، هر کار جلوش می آمد می کرد . خیلی خوشگل نبود ، اما مهربان بود و توی سرش مغزی بود ، صدای قشنگی هم داشت . چقدر عالی می خواند ! درست مثل یک آوازخوان . صدای خوب هم خیلی می ارزد . من خودم در جوانی ، صدایم خوب بود .














- او گو ، طویله را پاک کن و چند تا حصیر تمیز هم آنجا پهن کن . خشک است و یک سال بیش تر است که گوسفند آنجا نرفته اگر می خواهی با آیدا آنجا زندگی کنی بهتره تر و تمیزش کنی .

این خانه مان ! وقتی که طویله را پاک می کردم و داشتم برای خودم آواز می خواندم ، کستانچیوی نجار را دیدم که دم در ایستاده . به من گفت :
خب ، که این طور! تو و آیدا می خواهید اینجا زندگی کنید ؟ پس رختخوابتان کو ؟ من یکی اضافه دارم ، وقتی کارت تمام شد بیا و بردارش .

داشتم به طرف خانه اش می رفتم که ماریا ، دکاندار غرغرو ، فریاد زد :


یک قطره اشک در یکی از چین های صورت پیرمرد درخشید . خندان سرش را به عقب انداخت . حلقوم استخوانیش می جنبید و پوست شلش می لرزید .

« آقایان ، آقایان ! » از زور خنده داشت خفه می شد و دست هایش را با شادمانی کودکانه ای حرکت می داد

شمایل حضرت مریم ، ظرف ، پارچه ، اثاث خانه ، همه چیز ، قسم می خورم ! آیدا می خندید و گریه می کرد . من هم ، اما دیگران همه می خندیدند . چون گریه روز عروسی بدشگون است ، آدم های خودمان به ما می خندیدند ! آقایان ! خیلی کیف دارد که آدم ، مردمِ دیگر را مال خودش بنامد و یا بهتر بگویم ، مال خودش بداند و صمیمی و عزیز حساب کند ، این مردم را که زندگی آدم را شوخی حساب نمی کنند و شادیش در نظر آن ها بازی نیست .

چه روزی بود ! چه عروسی اى بود ! تمام اهل ولایت به طویله ما که ناگهان عمارت مجللی شده بود ، آمده بودند تا در جشن شرکت بکنند ... همه چیز داشتیم ! شراب ، میوه ، گوشت ، نان ، همه می خوردند و شاد بودند ... چون ، آقایان ، بزرگترین شادی نیکی کردن به دیگران است . باور کنید زیباتر از آن وجود ندارد .
کشیش هم آمد و نطق قشنگی کرد : « اینها دو آدمند که برای همه شما کار کرده اند و شما نیز آنچه ازتان ساخته بود ، کرده اید تا این روز را بهترین ایام زندگی آن ها کنید . این ، به حق کاری بود که می بایست بکنید ، چون آن ها مدت ها برای شما زحمت کشیده اند . کار ، پر ارزش تر از پول مسی و نقره ای است . کار همیشه گران تر از حق الزحمه ای است که دریافت می کنید ! پول می رود اما کار باقی است . این دو گشاده رو متواضعند ، زندگیشان سخت بوده اما هرگز شکایت نکرده اند . ممکن است سخت تر از این هم بشود ، اما باز نخواهند نالید شما هنگام احتیاج آن ها را یاری خواهید کرد . اینها دست های قوی و دل با شهامتی دارند ... »





ماکسیم گورکى


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی