ابزار نظر سنجی
ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
بعد از این که مدت ها دنبال دختری با وقار و با شخصیت گشتیم که هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد ، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد . وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است که من می خواهم ، گفت : راستش توی تاکسی دیدمش . از قیافه اش خوشم آمد . دیدم همانی است که تو می خواهی . وقتی پیاده شد ، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم . دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت با یکی از همسایه ها حرف می زد . به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد . خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود ، گفتم : من هر طور شده این وصلت را جور می کنم .
پدر دختر گفت : بله ، هزار تا سکه ی طلا ، دو دانگ خانه ...
مگر عمه خانم دست بردار بود . آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی کرد که فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد . بعداً یک فکری بکنند .
پدر دختر با اوقات تلخی گفت : نخیر ، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است .
پدر دختر گفت : ولی این ها باید باشد ، اگر نباشد ، کلاس ما زیر سؤال می رود .
و بعد از کمی گفتمان و فحشمان ، کفش های ما رفت وسط کوچه .
دوباره عمه خانم دست به کار شد . انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما ! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند ؛ و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم .
بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشه ی از کلاس گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد . این بود که تا صحبت ها شروع شد ، بابام گفت : در رابطه با جهیزیه ... !
بابام گفت : اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است . خوبش هم رسم است . شما که نمی خواهید جهیزیه بدهید ، پس برای چی از ما شیربها می خواهید ؟
- شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد . شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده . او دو سال تمام شیره ی جانش را به کام دختری ریخته که می خواهد تا آخر عمر در خانه ی پسر شما بماند . بابام گفت : خب می خواست شیر ندهد . مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید ؟ اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید . مگر خانمتان شیر نارگیل و شیرکاکائو به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است ؟!
پدر دختر گفت : دختر ما کلفت هم می خواهد .
بابام گفت : چه بهتر . یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم .
- حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند ؟
مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان ؟ کفش های ما طبق معمول وسط کوچه !!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت : محل عروسی باید آبرومند باشد . اولاً ، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم . ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید ، در یک باشگاه مجهز و عالی .
بابای دختر گفت : ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یک خانه ی دربست چهارصد متری در بالای شهر می گیرد .
این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه ، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون .
و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به لقیش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم .
یک سال از آن ماجرا گذشت . من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش نبودم . یک روز صبح ، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم ، چشمم به زن و مردی خورد که پشت در ایستاده بودند . مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند ، اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت . با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند . کمی که دقت کردم ، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند . لبخندی زدم و گفتم : بفرمایید تو .
من که خیلی تعجب کرده بودم ، گفتم : ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم . خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم .
پدر دختر لبخندی زد و گفت : ای آقا ... کدام بریز و بپاش ؟ ... یک حرفی بود زده شد ، رفت پی کارش . توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست . حالا ان شاء الله کی خدمت برسیم ، داماد گُلم ؟
- ای بابا ... شغل به چه درد می خورد . دانشجویی خودش بهترین شغل است . من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است .
- آخه هزار تا سکه هم ...
- ای بابا ... شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید . من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود .
ولی دو دانگ خانه ...
پدر عروس : بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم .
- سفر حج هم ...
- راستی خوب شد یادم انداختید . اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم .
- دو میلیون تومان شیربها هم که ...
- چی ؟ من گفتم دو میلیون تومان ؟ من غلط کردم . من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم .
- خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده ، باید پول شیرش را بدهیم ...
- ای بابا ... خانم من کلاً به دخترم چهار ، پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود . مهمان ما باشید
- در مورد جهیزیه گفتید ...
- گفتم که ... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام . بیایید ببینید . اگر کم بود ، بگویید باز هم بخرم .
- اما قضیه ی آن کلفت ...
- ای قربون دهنت ... دختر من کلفت شماست . خودم هم که نوکر شما هستم ، داماد عزیزم ! ... خوش تیپ من ! ... جیگر ! ... باحال ! ...
وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد ، مجبور شدم حقیقت را بگویم . با خجالت گفتم : راستش شریط شما خیلی خوب است . من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت کنم . اما ...
پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت : دیگر اما ندارد ... مبارک است ان شاء الله .
گفتم : اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد .
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند . پدر دختر گفت : یعنی تو به این زودی ازدواج کردی!... در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد . مرا که دید لبخندی زد و گفت : وقتی که از دانشگاه برگشتی ، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم .
با لبخند گفتم : چشم ، حتماً چیز دیگری نمی خواهی ؟
- نه ، فقط مواظب باش .
- تو هم همین طور .
خانمم رفت پایین ، رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم : ببخشید من کلاس دارم ؛ دیرم می شود خداحافظ و راه افتادم به طرف دانشگاه
پدر دختر گفت : بله ، هزار تا سکه ی طلا ، دو دانگ خانه ...
مگر عمه خانم دست بردار بود . آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی کرد که فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد . بعداً یک فکری بکنند .
پدر دختر با اوقات تلخی گفت : نخیر ، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است .
پدر دختر گفت : ولی این ها باید باشد ، اگر نباشد ، کلاس ما زیر سؤال می رود .
و بعد از کمی گفتمان و فحشمان ، کفش های ما رفت وسط کوچه .
دوباره عمه خانم دست به کار شد . انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما ! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند ؛ و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم .
بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشه ی از کلاس گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد . این بود که تا صحبت ها شروع شد ، بابام گفت : در رابطه با جهیزیه ... !
بابام گفت : اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است . خوبش هم رسم است . شما که نمی خواهید جهیزیه بدهید ، پس برای چی از ما شیربها می خواهید ؟
- شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد . شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده . او دو سال تمام شیره ی جانش را به کام دختری ریخته که می خواهد تا آخر عمر در خانه ی پسر شما بماند . بابام گفت : خب می خواست شیر ندهد . مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید ؟ اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید . مگر خانمتان شیر نارگیل و شیرکاکائو به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است ؟!
پدر دختر گفت : دختر ما کلفت هم می خواهد .
بابام گفت : چه بهتر . یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم .
- حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند ؟
مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان ؟ کفش های ما طبق معمول وسط کوچه !!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت : محل عروسی باید آبرومند باشد . اولاً ، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم . ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید ، در یک باشگاه مجهز و عالی .
بابای دختر گفت : ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یک خانه ی دربست چهارصد متری در بالای شهر می گیرد .
این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه ، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون .
و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به لقیش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم .
یک سال از آن ماجرا گذشت . من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش نبودم . یک روز صبح ، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم ، چشمم به زن و مردی خورد که پشت در ایستاده بودند . مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند ، اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت . با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند . کمی که دقت کردم ، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند . لبخندی زدم و گفتم : بفرمایید تو .
من که خیلی تعجب کرده بودم ، گفتم : ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم . خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم .
پدر دختر لبخندی زد و گفت : ای آقا ... کدام بریز و بپاش ؟ ... یک حرفی بود زده شد ، رفت پی کارش . توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست . حالا ان شاء الله کی خدمت برسیم ، داماد گُلم ؟
- ای بابا ... شغل به چه درد می خورد . دانشجویی خودش بهترین شغل است . من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است .
- آخه هزار تا سکه هم ...
- ای بابا ... شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید . من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود .
ولی دو دانگ خانه ...
پدر عروس : بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم .
- سفر حج هم ...
- راستی خوب شد یادم انداختید . اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم .
- دو میلیون تومان شیربها هم که ...
- چی ؟ من گفتم دو میلیون تومان ؟ من غلط کردم . من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم .
- خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده ، باید پول شیرش را بدهیم ...
- ای بابا ... خانم من کلاً به دخترم چهار ، پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود . مهمان ما باشید
- در مورد جهیزیه گفتید ...
- گفتم که ... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام . بیایید ببینید . اگر کم بود ، بگویید باز هم بخرم .
- اما قضیه ی آن کلفت ...
- ای قربون دهنت ... دختر من کلفت شماست . خودم هم که نوکر شما هستم ، داماد عزیزم ! ... خوش تیپ من ! ... جیگر ! ... باحال ! ...
وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد ، مجبور شدم حقیقت را بگویم . با خجالت گفتم : راستش شریط شما خیلی خوب است . من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت کنم . اما ...
پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت : دیگر اما ندارد ... مبارک است ان شاء الله .
گفتم : اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد .
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند . پدر دختر گفت : یعنی تو به این زودی ازدواج کردی!... در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد . مرا که دید لبخندی زد و گفت : وقتی که از دانشگاه برگشتی ، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم .
با لبخند گفتم : چشم ، حتماً چیز دیگری نمی خواهی ؟
- نه ، فقط مواظب باش .
- تو هم همین طور .
خانمم رفت پایین ، رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم : ببخشید من کلاس دارم ؛ دیرم می شود خداحافظ و راه افتادم به طرف دانشگاه