ابزار نظر سنجی
ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
روزی آهویی در کنار رودخانهایی سرگردان بود و با خود میگفت: «من چه زندگی سختی کردهام. همیشه سرگردان بودهام. هیچوقت کاشانهای از خود نداشتهام. دلم میخواهد خانهای داشته باشم و از اینجا بهتر کجا میتوانم نقطهای را برای خانه پیدا کنم؟ در اینجا خانهای خواهم ساخت.»
یوزپلنگ در جنگل یک آهو شکار کرد و به خانه آورد. وقتی همخانهاش (آهو) چشمش به شکار افتاد غمگین شد. یوزپلنگ شکار خود را پخت اما آهو لب به آن نزد. یوزپلنگ شام خود را خورد و هر دو به رختخواب رفتند. اما آهو تمام شب در این فکر بود که با این خوراکهای یوزپلنگ چه باید بکند؟ و از وحشت خوابش نمیبرد. تمام شب میترسید که مبادا یوزپلنگ سراغ او هم بیاید و او را یک لقمه چرب کند.
آهو نعش یوزپلنگ را گرفت و کشانکشان به خانه برد. دیگ و آب و آتش فراهم بود. وقتی چشم یوزپلنگ به آهو افتاد و دید که هم خانه اش چه تحفهای از جنگل آورده اشتهایش به کلی کور شد. آهو به هر صورت غذا را پخت و آورد سر سفره. اما یوزپلنگ لب به آن نزد.
آن شب نه آهو و نه یوزپلنگ هیچکدام خوابشان نبرد. یوزپلنگ میترسید که آهو به سراغش بیاید و او را بکشد و آهو میترسید که یوزپلنگ باز هوس گوشت آهو به سرش بزند. آنها هر دو بی سروصدا بیدار ماندند. ساعتها گذشت تا دمدمههای صبح چرتشان برد. یوزپلنگ با وجود اضطرابی که داشت چشمهایش کمی به هم آمد و آهو هم همینطور. و ناگهان چشمهای آهو یک لحظه کاملاَ بسته شد و سرش به طرفی خم شد و شاخهایش به دیوار خورد و صدای بلندی برخاست.
صدای فریاد یوزپلنگ هم به گوش آهو رسید و از وحشت به لرزه افتاد و گفت:« دیدی بالاخره آمد سروقتم!» و هر دو حیوان برپا جستند و از خانه به جنگل گریختند. یکی از این طرف و دیگری از آن طرف.
و از آن روز تا به حال، آهو و یوزپلنگ خانه ای ندارند.
--------------
یوزپلنگ در جنگل یک آهو شکار کرد و به خانه آورد. وقتی همخانهاش (آهو) چشمش به شکار افتاد غمگین شد. یوزپلنگ شکار خود را پخت اما آهو لب به آن نزد. یوزپلنگ شام خود را خورد و هر دو به رختخواب رفتند. اما آهو تمام شب در این فکر بود که با این خوراکهای یوزپلنگ چه باید بکند؟ و از وحشت خوابش نمیبرد. تمام شب میترسید که مبادا یوزپلنگ سراغ او هم بیاید و او را یک لقمه چرب کند.
آهو نعش یوزپلنگ را گرفت و کشانکشان به خانه برد. دیگ و آب و آتش فراهم بود. وقتی چشم یوزپلنگ به آهو افتاد و دید که هم خانه اش چه تحفهای از جنگل آورده اشتهایش به کلی کور شد. آهو به هر صورت غذا را پخت و آورد سر سفره. اما یوزپلنگ لب به آن نزد.
آن شب نه آهو و نه یوزپلنگ هیچکدام خوابشان نبرد. یوزپلنگ میترسید که آهو به سراغش بیاید و او را بکشد و آهو میترسید که یوزپلنگ باز هوس گوشت آهو به سرش بزند. آنها هر دو بی سروصدا بیدار ماندند. ساعتها گذشت تا دمدمههای صبح چرتشان برد. یوزپلنگ با وجود اضطرابی که داشت چشمهایش کمی به هم آمد و آهو هم همینطور. و ناگهان چشمهای آهو یک لحظه کاملاَ بسته شد و سرش به طرفی خم شد و شاخهایش به دیوار خورد و صدای بلندی برخاست.
صدای فریاد یوزپلنگ هم به گوش آهو رسید و از وحشت به لرزه افتاد و گفت:« دیدی بالاخره آمد سروقتم!» و هر دو حیوان برپا جستند و از خانه به جنگل گریختند. یکی از این طرف و دیگری از آن طرف.
و از آن روز تا به حال، آهو و یوزپلنگ خانه ای ندارند.
--------------