ابزار نظر سنجی
ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
«قصه عینکم» داستانی معروف از «رسول پرویزی» است. نثر ساده ، روان و قلم شیوای نویسنده در این داستان به قدری جذاب است که باز ارزش خواندن دارد. به دلیل طولانی بودن؛ می توانید آن را در کامپیوترتان ذخیره کنید تا در فرصتی مناسب، بخوانید:
بعد از ظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمانهای اعیانی قدیم بود. یک نارنجستان بود. اطاقهای آن بیشتر آئینهکاری داشت. کلاس ما از بهترین اطاقهای خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسیهای قدیم درک داشت، پر از شیشههای رنگارنگ. آفتاب عصر به این کلاس میتابید. چهره معصوم همکلاسیها مثل نگینهای خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به این ترتیب به چشم میخورد.
درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکتهگوئی بود که نزدیک به یک قرن از عمرش میگذشت. همه همسالان من که در شیراز تحصیل کردهاند او را میشناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. میخواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.
من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت، نوشته روی تخته را میخواندم، اکنون در ردیف دهم آن را مثل بلبل میخواندم. مسحور کار خود بودم. ابداً توجهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بیتوجهی من و اینکه با نگاهها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآوردهام که او را دست بیندازم و مسخره کنم!
تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچهها به تخته سیاه چشم دوخته بودند، وقتی آقا معلم به من تعرض کرد، شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه خبر شوند. همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گوئی زلزله آمد و کوه شکست!
صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هر و هر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازیها را برای مسخره کردنش راه انداخته ام. خنده بچهها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد:
«پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!»
من بدبخت هم بلند شدم. عینک همانطور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک جلو آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مضحک شد. همین که خواستم عینک را جمع و جور کنم دو تا اردنگی محکم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم.
* * *
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند و بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اول باور نکردند، اما آنقدر گفتهام صادقانه بود که در سنگ هم اثر میکرد.
وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقا معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:
«بچه میخواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد، اول میگفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاهچراغ دم دکون میرسلیمون عینکساز!»
فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد، رفتم در صحن شاه چراغ دم دکان میرزا سلیمان عینکساز. آقای معلم عربی هم آمد، یکی یکی عینکها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت:
«نگاه کن به ساعت شاه چراغ ببین عقربه کوچک را میبینی یا نه؟»
بنده هم یکی یکی عینکها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم. پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم."
بعد از ظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمانهای اعیانی قدیم بود. یک نارنجستان بود. اطاقهای آن بیشتر آئینهکاری داشت. کلاس ما از بهترین اطاقهای خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسیهای قدیم درک داشت، پر از شیشههای رنگارنگ. آفتاب عصر به این کلاس میتابید. چهره معصوم همکلاسیها مثل نگینهای خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به این ترتیب به چشم میخورد.
درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکتهگوئی بود که نزدیک به یک قرن از عمرش میگذشت. همه همسالان من که در شیراز تحصیل کردهاند او را میشناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. میخواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.
من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت، نوشته روی تخته را میخواندم، اکنون در ردیف دهم آن را مثل بلبل میخواندم. مسحور کار خود بودم. ابداً توجهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بیتوجهی من و اینکه با نگاهها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآوردهام که او را دست بیندازم و مسخره کنم!
تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچهها به تخته سیاه چشم دوخته بودند، وقتی آقا معلم به من تعرض کرد، شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه خبر شوند. همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گوئی زلزله آمد و کوه شکست!
صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هر و هر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازیها را برای مسخره کردنش راه انداخته ام. خنده بچهها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد:
«پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!»
من بدبخت هم بلند شدم. عینک همانطور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک جلو آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مضحک شد. همین که خواستم عینک را جمع و جور کنم دو تا اردنگی محکم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم.
* * *
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند و بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اول باور نکردند، اما آنقدر گفتهام صادقانه بود که در سنگ هم اثر میکرد.
وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقا معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:
«بچه میخواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد، اول میگفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاهچراغ دم دکون میرسلیمون عینکساز!»
فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد، رفتم در صحن شاه چراغ دم دکان میرزا سلیمان عینکساز. آقای معلم عربی هم آمد، یکی یکی عینکها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت:
«نگاه کن به ساعت شاه چراغ ببین عقربه کوچک را میبینی یا نه؟»
بنده هم یکی یکی عینکها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم. پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم."