tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
وقتی حضرت یوسف رو آوردن تو بازار برده فروشای مصر، همه جمع شدن، حتی بزرگای مصر هم اومدن. تو جمعیت یه پیرزن بود که دو تا کلاف نخ تو دستش بود، یه نفر که کنارش ایستاده بود، ازش پرسید: "اینا چیه؟"
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
من هنوز تو کلاس اولم! همه، دانشگاه رو تموم کردند من هنوز رفوزه کلاس اولم! آخه اینجا رو خیلی دوست دارم، اونقدر مدرسه خوبه!









  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
مردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت. او را وارد جایی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه، نا امید و در عذاب بودند. هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشق ها بلند تر از بازوی آنها بود، بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند!






  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود. باید ساعات زیادی را برای سوار شدن به هواپیما سپری می کرد و تا پرواز هواپیما مدت زمان زیادی مانده بود. تصمیم گرفت کتابی بخرد و با مطالعه آن؛ این مدت را بگذراند. او همینطور یک پاکت شیرینی نیز خرید.













  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
هنگامی که ناسا برنامه ریزی برای فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچک و در عین حال جالبی روبرو شد. آنها متوجه شدند که خودکارهای موجود، در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند (جوهر خودکار به سمت پائین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد).
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
در یکی از شهرهای اروپا پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت، هیچکس به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند. کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.










  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
باد تندی می وزید و ریگ های صحرا به هوا برخاسته بودند. خسته و افسرده به دنبال مکانی می گشت تا دمی استراحت کند که ناگهان دید تخته سنگی به انتظارش نشسته است. به نزدیکی سنگ که رسید دید برگ هایی از اطراف سنگ سر از خاک بیرون آورده اند. خوب که نگاه کرد دریافت، شبیه آن برگهایی هست که در بهشت؛ وقتی لباسهایش فرو ریخت؛ به بدن خود پوشاند. ناگهان گریه اش گرفت. با انگشتانش روی خاک نوشت: ۱/۱/۱


















  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
خوابی دیدم.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
روزی «زیبایی» و «زشتی» در ساحل دریایی به هم رسیدن و به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را به سمت پایین بگیرد (به دنبال گنج).





  • ali rezaei