tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
بر سنگ قبر کشیشی در سن پترزبورگ چنین نوشته شده بود:
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
«قصه عینکم» داستانی معروف از «رسول پرویزی» است. نثر ساده ، روان و قلم شیوای نویسنده در این داستان به قدری جذاب است که باز ارزش خواندن دارد. به دلیل طولانی بودن؛ می توانید آن را در کامپیوترتان ذخیره کنید تا در فرصتی مناسب، بخوانید:



































بعد از ظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمان‌های اعیانی قدیم بود. یک نارنجستان بود. اطاق‌های آن بیشتر آئینه‌کاری داشت. کلاس ما از بهترین اطاق‌های خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسی‌های قدیم درک داشت، پر از شیشه‌های رنگارنگ. آفتاب عصر به این کلاس می‌تابید. چهره معصوم همکلاسی‌ها مثل نگین‌های خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به این ترتیب به چشم می‌خورد.

درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکته‌گوئی بود که نزدیک به یک قرن از عمرش می‌گذشت. همه همسالان من که در شیراز تحصیل کرده‌اند او را می‌شناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. می‌خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.






من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت، نوشته روی تخته را می‌خواندم، اکنون در ردیف دهم آن را مثل بلبل می‌خواندم. مسحور کار خود بودم. ابداً توجهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بی‌توجهی من و اینکه با نگاه‌ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآورده‌ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم!





تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچه‌ها به تخته سیاه چشم دوخته بودند، وقتی آقا معلم به من تعرض کرد، شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه خبر شوند. همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گوئی زلزله آمد و کوه شکست!

صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هر و هر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازیها را برای مسخره کردنش راه انداخته ام. خنده بچه‌ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد:





«پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!»

من بدبخت هم بلند شدم. عینک همان‌طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک جلو آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مضحک شد. همین که خواستم عینک را جمع و جور کنم دو تا اردنگی محکم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم.
* * *
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند و بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اول باور نکردند، اما آنقدر گفته‌ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می‌کرد.
وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقا معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:

«بچه می‌خواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد، اول می‌گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه‌چراغ دم دکون میرسلیمون عینک‌ساز!»

فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد،‌ رفتم در صحن شاه چراغ دم دکان میرزا سلیمان عینک‌ساز. آقای معلم عربی هم آمد، یکی یکی عینکها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت:

«نگاه کن به ساعت شاه چراغ ببین عقربه کوچک را می‌بینی یا نه؟»

بنده هم یکی یکی عینک‌ها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم. پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم."


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
مادرم گفت: « امروز هم برو ؛ شاید آقای مدیر دلش بسوزد و اسمت را بنویسد.»
 
همانطور که هندوانه را قاچ می کردم ، گفتم : « بهت که گفتم . قبول نمی کنه»
 
بعد ، یک قاچ گرفتم و کشیدم به دندان. گفتم : « می گه قانون و مقررات اینه.»
 
مادرم از روی دار قالی آمد پائین و نشست کنار من. گفت : « پس چطور تا حالا این قانون نبود ؟»
 
مادرم حق داشت . حق داشت این را بگوید . چون تا امسال ، فقط خودم می رفتم و ثبت نام می کردم . فقط همان سال اول ابتدایی بود که پدرم آمده بود باهام . بعد از آن سال ، هر وقت کارنامه ها را می گرفتیم ، خود مدیر به من می گفت که هفتة بعد مدارکم را ببرم تا اسمم را بنویسد . همان سال اول ابتدایی از حال و روز پدرم با خبر شده بود و می دانست که پدرم وقت نمی کند بیاید مدرسه . لابد پدرم گفته بود . اما امسال وضعیت فرق کرده بود .
 
گفتم : « کاشکی همان مدیر قبلی بود.»
 
مادرم پرسید : « مگه همان نیست ؟»
 
آب بینی ام را بالا کشیدم و با غیظ گفتم : « نه ؛ اما کاشکی بود . هم ناظم عوض شده ، هم مدیر.»
 
گفت : « نگفتی بابام سر کار می ره و وقت نمی کنه بیاد؟»
 
گفته بودم . حتی گفته بودم که کارش طوری هست که من حتی هفته ها نمی توانم ببینمش . بابام کارش طوری بود که شب ها وقتی می آمد خانه که من می خوابیدم و کلة صبح ، گرگ و میش هوا بلند می‌شد و می رفت سر کار . همة اینها را به مدیر جدید گفته بودم اما حرف ، همانی بود که می گفت .
 
گفتم : « می گه توی قانون نوشته شده که دانش آموز باید با اولیاء خودش برای ثبت نام بیاید . پدر ، مادر و یا …»
 
مادرم پرید توی حرفم : « می گفتی که من بچه کوچیک دارم .»
 
کلافه بودم . گفته بودم . حتی این را هم گفته بودم که مامانم حالا سالهاست یک کوچة بالاتر از خانة فاطمه خانم را هم ندیده . گفته بودم که بچه ای داره که به قول مامان ، مثل کنه چسبیده بهش و ول نمی کنه . اما حرف مدیر همانی بود که اولین بار گفته بود . انگار از بین تمام حرف ها و کلمه ها ، فقط به «نه » و « نمی شه » علاقه داشت . هر حرفی که می شنید ، مرتب سرش را بالا می آورد و یکی از این کلمه ها را می زد . گاهی هم دهانش را غنچه می کرد و یک « نچ » چاشنی این کلمات می کرد که یعنی «اصلاً نمی شه » . اونوقت باید حساب کارت را می کردی و می دانستی که مدیر سوار خر شیطان شده و به هیچ وجه حاضر نیست افسارش را رها کند . آنوقت باید می فهمیدی که اصرار بی فایده است و ایستادن در آنجا و اصرار کردن، حتی به ضررت تمام می شود .
 
نگاهی به پوشه کارنامه و مدارکم کردم که از بس توی این چند ماه دستم گرفته بودم ، کپره بسته بود. گفتم: « امیر که چند تا تجدیدی داشت ثبت نام کرده اما من…»
 
بغض کرده بودم . بقیة حرفهام توی گلو خفه شد . احتیاجی به این نداشتم که به مادرم بگویم من شاگرد اول کلاس هستم. مادرم می دانست . می دانست که همة نمراتم 20 است . اگر هم نمی دانست لااقل می توانست تشخیص بدهد که من مشکلی از این بابت ندارم . چون شنیده بود که فاطمه خانم هر ماه مجبور است به مدرسه برود و هر بار هم که می رفت ، با دل شکسته بر می گشت و به قول مامان ، از دست امیر و نمراتش خون دل می خورد . مادرم لااقل می دانست که مدرسه و معلمم از من و درس هایم رضایت دارند . 
 
همانطور که داشتم با غیظ ، قاشق را به پوست سفید هندوانه می کشیدم ، نگاهی به تقویم رنگ و رو رفتة روی دیوار اتاق انداختم . از همانجا که نشسته بودم ، می توانستم تشخیص بدهم که کدام یک از آن دوازده مربع ، شهریور و یا مهر است . چون از همان روزی که کارنامة قبولی ام را گرفته بودم ، با اینکه هیچ نمره ای کمتر از بیست نداشتم ، نتوانسته بودن نام نویسی کنم . از همان تیر ماه ، هر بار که پیش مدیر جدید می رفتم ، می گفت « نچ ؛ نمی شه . باید پدرت بیاید . »
 
از همان تیر ماه ، هرروز که نه ؛ اما هر هفته چندین بار می رفتم و تقویم را نگاه می کردم و هر روز که به ماه مهر نزدیکتر می شدیم ، دلشوره ام بیشتر می شد . حالا هم که یک هفته از باز شدن مدرسه ها می گذشت ، کار از دلشوره و نگرانی گذشته بود . صبح که می شد ، همة بچه های محل می رفتند مدرسه و من می ماندم با پوشة مدارکم که مثل آینة دق ، همیشه بالای سرم روی طاقچه بود و به من دهن کجی می‌کرد.
 
عقلم به جایی قد نمی داد . مانده بودم چه بکنم و چه نکنم . گفتم : « چکار بکنم حالا؟»
 
مادم داشت با قاشق ، آب هندوانه را می داد به بچه . گفت : « نمی دانم چی بگم . »
 
نگاه به من کرد . لزومی نداشت مثل بعضی وقت ها که دلم چیزی را می خواست یا نمی خواست اما نمی توانستم بگویم ، خودم را نگران نشان بدهم تا دلش به رحم بیاید و کمکم کند . این بار واقعاً دلشوره داشتم. گفتم : « آخه مامان یک هفته از آغاز مدرسه گذشته اما من هنوز … »
 
ته حرفهایم را خوردم . حتی خودم هم دوست نداشتم بشنوم که چی شده و چی نشده . احتیاجی نداشت بگویم .
 
شنیدم که گفت : « حالا پاشو برو بخواب . بابات که اومد ، بهش می گم . می دونم که قبول می‌کنه . بهش می گم فردا دیرتر بره سر کار . »
 
هر چند که هیچ امیدی به این وعده ها نداشتم اما چاره ای هم نداشتم . باید منتظر فردا می شدم . فردایی که شاید امروز یا دیروز نبود .
 
****
صبحانه را نصفه نیمه خوردم و پا شدم و جَلدی پریدم توی اتاقم و لباس پوشیدم . بالاخره پدرم رضایت داده بود که دیرتر برود سر کار .
 
سوار ترک دوچرخة بابام شدم و با هم رسیدیم به مدرسه . حیاط مدرسه گوش تا گوش ، پر از بچه های قد و نیم قد بود . ناظم مدرسه با همان هیکل درشت و خط کشی که به دست داشت و مرتب تکانش می داد ، وسط حیاط می گشت و اوضاع را می پائید . از بین بچه ها راه باز کردیم و رسیدیم دفتر مدیر .
 
مدیر تا من را دید که با بابام آمده بودم ، اول جا خورد . بعد از احوالپرسی ، تعارف کرد که بنشینیم . اما هنوز بابام ننشسته بود که گفت : « چرا زودتر نیامدید برای ثبت نام ؟ الان یک هفته از آغاز سال تحصیلی گذشته و ما متأسفانه جا نداریم . »
 
بابام شروع کرد به توضیح دادن این موضوع که کارش طوری است که نمی توانسته بیاید . مدیر گوشش به حرفهای بابام بود اما قیافه اش داد می زد که نمی خواهد قبول کند که از من ثبت نام کند . حس کردم دنبال راهی می گشت تا همان کلمة « نچ » را بگوید . 
 
بابام داشت حرف می زد که زنگ گوشخراش مدرسه زده شد و تا حرفهایش را تمام کند ، مراسم صبحگاهی هم به پایان رسید .
 
مدیر بالاخره حرفش را زد و گفت : « کسی که شهریور تجدید داشته باشه ، معلومه که تابحال ثبت نامش طول می کشه . این مدرسه که نه ، هیچ مدرسه ای تو این وقت سال ، از پسر شما ثبت نام نمی کنه.»
 
بعد هم سرش را چند بار بالا داد و همان جملاتی رابکار برد که من انتظارش را داشتم . گفت : « نچ ؛ نمی شه . نمی شه ثبت نام کرد . »
 
بابام یک نگاه به من کرد و یک نگاه به مدیر . نمی دانست چه بگوید . سوادی نداشت که بداند تجدیدی یعنی چه و من آیا تجدیدی داشته ام و یا نداشته ام . تا حالا فکر می کردم که مدیر می داند من تجدیدی نداشته ام. چون از همان تیر ماه ، مدام آمده بودم پیشش و خواسته بودم که ثیت نام کند . اما حالا پی برده بودم که یادش رفته و من را به یاد ندارد . باید به مدیر می گفتم . پوشه ام را بالا آوردم و گفتم : «آقا اجازه ! من تمام نمره هام بیسته . آقا ما تجدیدی نداشتیم . یکضرب قبول شدم . اینم کارنامة قبولی من !»
 
مدیر جا خورد . انتظار این حرف را نداشت . انتظار نداشت که بشنود یکی از دانش آموزان ممتاز مدرسه من باشم که تا به امروز ثبت نام هم نکرده ام . عینکش را کمی جابجا کرد و با دست اشاره به من کرد که پوشه را بدهم . گفت : « مدارکتو بده ببینم ! »
 
تا نگاهی به نمرات کارنامه ام انداخت ، چهره اش گل انداخت . سرخ شد . حتم کردم که از حرفش و از اینکه قضاوت بی جا کرده ، این جوری شده است . گفت : « خوبه ؛ اما باید همان موقع با پدرت می‌اومدی.»
 
دیدم ورق برگشت . دیدم لحن صداش عوض شد . سریع یکی از دفتر های بزرگ روی میز را برداشت و ورق زد و شروع کرد به نوشتن مشخصات من .
 
با سر و صدایی که در سالن و راهروی داخل مدرسه شنیده می شد ، معلوم بود که بچه ها با صف‌های منظم و نا منظم ، به کلاس هایشان می رفتند .
 
کار ثبت نام من ، خیلی سریع تمام شد . بابام دست دست می کرد که برود و به کارهایش برسد . مدیر تا این وضعیت را دید ، به بابام گفت که می تواند برود .
 
بابام که رفت ، من ماندم و مدیر . منتظر بودم که چیزی بگوید . گفت : « کلاس سوم راهنمایی را که بلدی کجاست . انتهای همین راهرو …»
 
پریدم توی حرفهاش و گفتم : « آقا بلدیم . انتهای همین راهرو ، سمت چپ ، در اول »
 
گفت : « می تونی همین حالا بری کلاس .»
 
همه چیز تمام شده بود . با خوشحالی گفتم : « آقا اجازه ! خیلی ممنون !»
 
بعد جنگی پریدم و پا کشیدم سمت کلاس سوم راهنمایی .
 
کسی توی سالن و راهرو نبود . تا برسم انتهای راهرو ، صدای ناظم مثل بمب پیچید توی راهرو: «آهای ! کجا با این عجله ؟ دیر اومدی زودم می خوای بری ؟ »
 
پاهام سست شد . ایستادم . ناظم که رسید ، خواست توضیح بدهم که چی شده . گفتم : « آقا اجازه ! ما …»
 
پرید تو حرفهام و گفت : « لازم نکرده چیزی بگی . همة اینها که اینجا هستن همین حرفها رو می‌زنن . »
 
مسیر دستش را که نگاه کردم ، دیدم چند نفری گوشة سالن ایستاده اند و آبغوره می گیرند .
 
ناظم داشت حرف می زد . گفت : « یکی می گه مادرم مریض بود ، یکی می گه راهم دور بود . خسته شدم از بس اینها رو شنیدم . دانش آموز باید سر موقع بیاد . همه باید قبل از مراسم صبحگاهی مدرسه باشند . اینجا که خانة خاله نیست که هر وقت دلتون خواست بیائین !»
 
با دیدن خط کشی که توی دستهای ناظم بود و مرتب تکان می خورد و با دیدن آنها که ته سالن ایستاده بودند و دستهایشان را به هم می مالیدند و آرام آرام آبغوره می گرفتند ، شصتم خبر دار شد که چه خبر است. خواستم توضیح بدهم که چه شده و چه نشده . گفتم : «آقا اجازه ! ما امروز … »
 
نگذاشت حرفهایم را تمام کنم . دیدم با دست اشاره به ته سالن کرد و گفت : « آقا بی آقا ! برو بایست اونجا !»
 
بعد هم خط کش را طوری تکان داد که صدای وز وزش توی گوشم پیچید .
 
آرام رفتم و ایستادم کنار همان بچه ها . ناظم لخ و لخ کنان ، آمد کنارم . گفت : «بهتون نشون می‌دم که با من یکی نمی تونین سروکله بزنین . مدرسه باید نظم داشته باشه . همه چی حساب کتاب داره.»
 
بعد با خط کش اشاره به من کرد که یعنی دستهایم را ببرم بالا و کف دستم را باز کنم . آرام همین کار را هم کردم اما گفتم : « آقا اجازه ! ما …»
 
ضربه ای که به کف دستم خورد ، نگذاشت بقیة حرفم را بزنم . سوزی که داشت ، بد جوری بود . برق از کله ام پراند . ناخواسته یک متر پریدم بالا . انگار که برق سه فاز وصل کرده باشند به دستم .
 
تا به آن روز ، دیده بودم خیلی از بچه ها را که خط کش خورده بودند . اما هیچ وقت نمی توانستم حس کنم که این همه درد دارد .
 
داشتم از درد به خورم می پیچیدم که اشاره به دست دیگرم کرد و گفت : « دیگه نبینم بعد از خوردن زنگ به مدرسه بیایی . بگیر بالا اون دستت رو !»
 
با ناله گفتم : « آقا اجازه ! ما … »
 
دوباره پرید تو حرفم و توپید : « اجازه بی اجازه ! بگیر بالا اون دستت رو !»
 
چاره ای نداشتم . همانطور که مچاله شده بودم ، دست چپم را هم نصفه نیمه گرفتم بالا .
 
یک چشمم به خط کش بود و چشم دیگرم به در کلاس سوم راهنمایی که دیدم مدیر از اتاقش آمد بیرون. داشت می آمد به سمت ما که خط کش دومی هم خورد به کف دستهام و من برای بار دوم ، دو متر پریدم بالا و مچاله شدم . از بس درد داشت ، دستهایم را گرفتم زیر بغلم و آخ زدم . صدای مدیر را شنیدم که داشت ناظم را به اسم صدا می زد .
 
داشتم دستهایم را با « ها » کردن گرمشان می کردم تا شاید دردشان کمتر شود که دیدم مدیر ـ که با فاصلة چند متری ایستاده بود و نگاهمان می کرد ـ اشاره به من کرد و چیزی به ناظم گفت .
 
می توانستم حدس بزنم که چی می گفت ، اما دیر شده بود . مدیر چیزهایی تو گوش ناظم گفت و برگشت و رفت . من با چشم پر از اشک ، منتظر ایستادم تا ناظم برسد . تا آمد ، با خط کش اشاره به من کرد و گفت : « تو می تونی بروی سر کلاس ! »
 
از لحن صداش فهمیدم که کمی هم ناراحت است که چرا به حرفهام گوش نداده . چشمی گفتم و آرام رفتم به سمت کلاس .
 
خودم را مرتب کردم . در زدم و رفتم تو . بچه ها همه نشسته بودند . معلم هم نشسته بود سر میزش و صحبت می کرد . من را که دید ، اخم هاش رفت تو هم . همانجا دم در ایستادم و انگشانم را آوردم بالا و گفتم : « آقا اجازه !»
 
معلم سری به علامت تأسف تکان داد و گفت : « دانش آموزی که این موقع بیاد تو کلاس ، معلومه چه وضعی داره !»
 
چند خوان از هفت خوان رستم را گذرانده بودم و رسیده بودم به خوان آخری . باید توضیح می دادم که دیر نکرده ام و تازه امروز ثبت نام کرده ام و دانش آموزی نیستم که فکر می کند .
 
گفتم : « آقا اجازه ! ما …»
 
این هم پرید تو حرفم و گفت : « اجازه بی اجازه ! این چه وقته اومدن به کلاسه ؟»
 
گفتم : « آقا ما پیش ناظم بودیم . آقا اجازه ما …»
 
گفت : « خط کش ناظم جای خودش . من با امثال شما که دیر می آین سر کلاس روش دیگری دارم . همونجا بایست و یک پایت را ببر بالا !»
 
دیدم نمی شود . نمی شود توضیح داد ماجرا از چه قرار است. چاره ای نداشتم. به حرفهای من هیچ توجهی نمی کرد . با بی میلی همان کاری را کردم که معلم از من خواسته بود. ایستادم تا شاید این خوان هم بگذرد. امیدم فقط به آمدن ناظم یا مدیر سر کلاس بود تا مرا از آن وضعیت نجات بدهد اما انتظار بی فایده بود و هیچکدام تا آخر زنگ پیدایشان نشد که نشد.

 


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش در گذر است. کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس، این طنابها برای چیست؟
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
مردی یک پیله کرم ابریشم پیدا کرد و با خود به خانه برد. یک روز پیله کمی باز شد. مرد ساعتها نشست و پروانه را تماشا کرد. پروانه خیلی تلاش می کرد تا بدن خود را از شکاف ایجاد شده، خارج کند. بعد از مدتی پروانه دست از تلاش کشید و حرکتی نکرد. به نظر می رسید که او تمام سعی خود را کرده است و دیگر قادر به ادامه ی کار نیست.
 
مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند. او با یک قیچی پیله را باز کرد و پروانه راحت از آن بیرون آمد. اما بدن پروانه متورم بود و بالهایش کوچک و چروکیده بودند. مرد مدتی به پروانه نگاه کرد و انتظار داشت، هر لحظه بالهایش بزرگ شوند و او پرواز کند، اما هیچ یک از این اتفاقها نیفتادند.
 
در واقع پروانه تا آخر عمرش همان طور روی شکم خود می خزید و بدن متورم و بالهای چروکیده اش را به این طرف و آن طرف می کشید.
 
مرد با نیت خیر این کار را انجام داده بود و نمی دانست چرا عاقبت آن چنین شد؟
 
پیله ی کرم ابریشم محکم بود و سعی و تلاش پروانه برای خروج از آن شکاف باریک، قانون طبیعت بود. برای آنکه آب اضافی از بدن پروانه خارج شود و او موفق به رهایی از پیله گردد.
 
گاهی تلاش کردن برای زندگی لازم و مفید است. اگرقرار بود بدون هیچ مانع و مشکلی زندگی را سپری کنیم، ناتوان می شدیم و آن چنان که باید ، قوی نمی شدیم و هرگز قادر به پرواز نبودیم.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
عروس جوانی به عنوان شام برای شوهر تازه دامادش، سوسیس درست می کرد. اما پیش آنکه سوسیس را برای سرخ کردن داخل ماهی تابه بگذارد، سرو ته آنها را باچاقو می زد! وقتی شوهرش دلیل این کار را از او پرسید، تازه عروس جواب داد که مادرش
سوسیس را همیشه به همین صورت سرخ می کرده است.
بعدها که عروس و داماد در خانه مادر زن میهمان بودند و با همین غذا از آنها پذیرایی شد، تازه داماد این موضوع را با مادرزن در میان گذاشت و علت را جویا شد. مادرزن شانه ای بالا اندخت و گفت:
که مادر خودش هم همیشه همین روش را برای سرخ کردن سوسیس به کار می برده.
بالاخره تازه داماد، این سوال را با مادربزرگ همسرش در میان گذاشت. مادربزرگ، بدگمان به تازه داماد زل زد و جواب داد:
چون ماهی تابه من کوچک است و سویس درسته در آن جای نمی گیرد.
نتیجه : الگوهای زندگیتان را با دقت انتخاب کنید!
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
"توضیح دهید که چگونه می توان با استفاده از یک فشارسنج، ارتفاع یک آسمان خراش اندازه گرفت؟"


























  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
یک سقا در هند، دو کوزه بزرگ داشت که آنها را به دو سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. در یکی از کوزه ها ترک کوچکی وجود داشت. بنابر این ، کوزه سالم همیشه حداکثر مقدار آب را از رودخانه به خانه ارباب می رساند، ولی کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد.








  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۰ ب.ظ
پادشاهی می خواست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت:












  • ali rezaei