tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.














  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود هنگامی که مرد همه گفتند به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
الکساندر فلمینگ کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت . یک روز ، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده ‌اش بود ، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید ، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.

















  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
یک روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود ؛ دخترک قبلا یکبار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود .






















وقتی در شهر فیلادلفیا هستید ، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید . و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید .






  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
هنگامی که سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او در بساط ندارند، پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد، سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: "فقط یک معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد."
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
آخرین روز امتحان فارغ التحصیلی فرا رسیده بود. در یک دانشگاه معروف شرقی امریکا، دانشجویان فارغ التحصیل رشته ى مهندسی با هیجان و خوشحالی دور هم جمع شده بودند و درباره آخرین امتحان خود که چند دقیقه دیگر شروع می شد، صحبت می کردند. همه سرشار از اعتماد به نفس بودند و در انتظار جشن باشکوه بعدی و زندگی جدید و رنگارنگ آینده لحظه شماری می کردند.
بعضی از این دانشجویان شغل هایی پیدا کرده بودند و بعضی درباره ى کارهایی که دوست داشتند صحبت می کردند. با اعتماد به علم و دانش فراگرفته از دانشگاه، دانشجویان اطمینان کامل داشتند که در آینده، دنیای کار منتظر و در اختیار آنهاست. همه می دانستند این امتحان دیگر سخت نیست. استاد به آن ها اطلاع داده بود که می توانند کتب درسی و یادداشت های کلاسی را در جلسه امتحان به همراه داشته باشند. تنها از آن ها خواسته بود که در جریان امتحان با دیگران صحبت نکنند.
زنگ خورد و دانشجویان یکی پس از دیگری وارد جلسه ى امتحان شدند.
وقتی اوراق امتحان را دریافت کردند، همه آن ها شاد بودند، چون روی کاغذ فقط چند سوال نوشته شده بود. سه ساعت از شروع امتحان گذشت، استاد شروع به جمع آوری اوراق امتحانی کرد، اما ظاهراً از آن اطمینان اولیه ى دانشجویان دیگر خبری نبود و آثار نگرانی در چهره آنان موج می زد. استاد پس از گرفتن ورقه هاى امتحانی، از شاگردان خود پرسید :
" کسی هست به همه ى سوالات پاسخ داده باشد ؟ "
هیچ کس جواب نداد. استاد پرسید :
" کسی هست که چهار سوال را جواب داده باشد ؟ "
باز هم هیچ کس دستش را بلند نکرد. استاد گفت :
" سه یا دو سوال چی ؟ "
ولی باز هم دستی بلند نشد.
شاگردان بسیار نگران بودند و فقط به یکدیگر نگاه می کردند. استاد ادامه داد :
" پس حتماً کسی هست که یک سوال را پاسخ داده باشد ؟ "
دانشجویان همچنان خاموش بودند.
استاد ورقه هاى امتحان را روی میز گذاشت و گفت:
" این نتیجه همان چیزی است که انتظار داشتم، این کار را کردم تا خاطرات عمیق تری در ذهن شما باقی بماند. با آن که تحصیلات چهار ساله شما تمام شده است، اما هنوز سوالات زیادی راجع به علوم مهندسی است که نمی دانید و این سوالات مربوط به امور روزانه و بسیار عمومی است."
بعد استاد با خنده ادامه داد:
"عزیزانم نگران نباشید، همه شما در امتحان قبول خواهید شد. اما یادتان باشد که دیگر شما فارغ التحصیل یک دانشگاه معروف هستید، و زندگی تحصیلی واقعی شما به زودی شروع می شود."
هر چه بیشتر مطالعه می کنیم بیشتر متوجه می شویم که نادان هستیم.

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
پسرک از پدر بزرگش پرسید :
















  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند . یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف روی زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکار های پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند ، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس .






















ـ " برای همینه که میگم باید فداکاری کنی . "







ـ " چه خواهشی ؟ "






1. گرگ ها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند
2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد ، چون شناسایی رفیق و نارفیق کمی سخت است

4. جوانمردی پیر و جوان ندارد ، حتی زن و مرد هم ندارد . بیاییم همیشه جوانمرد باشیم


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
در زمان های قدیم ، تاجری به روستایی که میمون های زیادی در جنگل های حوالی آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت : من میمون های اینجا را خریدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم . مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتی معامله را قبول کردند .












  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای نیمه روشن و تاریک راه می رفت .
  • ali rezaei