tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
یک زن هنرمند آماتور که اهل انگلستان است 2 ماه قبل از آشنا شدن با مرد رویاهایش در یک سایت همسریابی تصویری از او را به تصویر کشید که پس از دیدن آن مرد از شبیه بودن او به نقاشی اش بسیار شوکه شد.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
دزدی وارد کلبه فقیرانه عارف پیری شد. این کلبه درخارج شهر واقع شده بود. عارف بیدار بود. او جز یک پتو چیزی نداشت. او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید، روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.
عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد. عارف با خود  اندیشید: آن دزد راهی دراز را آمده است، به امید آنکه چیزی نصیبش شود، او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر زده بود.
عارف پتو را برسرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست.
“خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می رفتم، پولی قرض می گرفتم، و برای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم!
بله ، آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند. داخل خانه عارف تاریک بود. پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند در پرتو نور آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند.
استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد.
اما آن پیر عارف گفت:
نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است. وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم. البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می توانی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام. پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی.
دل دزد نرم شد. استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.
دزد گفت: مرا ببخشید استاد. نمی دانستم که این خانه شماست و گرنه جسارت نمی کردم.
عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جا بروی. من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.
استاد پتو را به دزد داد. دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد. سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد.
استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن. اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی. می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن و آن را از من بپذیر که تا ابد ممنون تو خواهم بود .
دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند. تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.
او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود. پیش از آنکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد و گفت:
فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام. من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم.
هوا سرد شده بود . استاد می لرزید. استاد نشست و شعری سرود:


دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز،
اما دستانی دارم به غایت تهی
کسی به قصد تاراج سرمایه ام آمده بود
خانه خالی بود و او با دلی شکسته باز گشت.
ای ماه! کاش امشب از آن من بودی،
تا تو را به دزد خانه ام می بخشیدم.

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
حاتم اصم که یکى از زهاد عصر خویش بود، مردى بود فقیر و عائله دار که به سختى زندگیش را اداره مى کرد، اما اعتقاد فوق العاده به خدا داشت. شبى با رفقاى خود نشسته بود، صحبت حج و زیارت خانه خدا به میان آمد شوق زیارت به دلش افتاد. به منزلش مراجعت کرد. زن و بچه هایش را اطراف خود جمع نمود و مقصدش را براى آنها بیان کرد و گفت : اگر شما با من موافقت کنید که به زیارت خانه خدا بروم، من براى شما دعا خواهم کرد.





همه بچه ها گناه را بار گردن دختر کوچک کردند و او را ملامت نمودند که اگر تو سخن نگفته بودى و زبانت را کنترل مى کردى ما اجازه نمى دادیم پدر به مسافرت برود.
دخترک متاثر شد و اشکهایش جارى گردید سر به سوى آسمان بلند کرد، دستها را به دعا برداشت و گفت پروردگارا اینان به فضل و کرم تو عادت کرده اند و از خوان نعمت تو برخوردار بوده اند، تو آنها را ضایع مگردان و مراهم در نزد آنها شرمنده مکن.
در حالی که آنها متحیر نشسته بودند و فکر مى کردند از کجا قوتى بدست آورند، بر حسب اتفاق حاکم شهر از شکار بر مى گشت، تشنگى بر او غلبه کرده، جمعى از همراهان را به در منزل حاتم فرستاد تا آب بیاورند، آنها در خانه را کوبیدند، زن حاتم پشت در آمد، پرسید چه کار دارید، گفتند: امیر درب منزل ایستاده مقدارى از شما آب مى خواهد، زن با حال بهت به آسمان نگاه کرده گفت :



گفتند: منزل حاتم اصم، یکى از زهاد این شهر است، شنیده ایم او به مسافرت بیت الله رفته و خانوده اش به سختى زندگى مى کنند.

امیر این بگفت و کمربند زرین خود را باز نموده به داخل منزل افکند و به همراهانش گفت: کسى که مرا دوست دارد، کمربند خود را به داخل منزل بیندازد، همه همراهان کمربندهاى زرین را باز کرده و به داخل منزل افکندند، موقعى که خواستند برگردند، امیر گفت :

چون دخترک این جریان را مشاهده کرد به گریه افتاد از او پرسیدند، چرا گریه مى کنى؟ باید خوشحال باشى، زیرا خداى متعال به لطف خود، به ما وسعت داده است. دختر گفت :
گریه ام براى آن که ما دیشب گرسنه سر بر بالش گذاردیم، و مخلوقى به سوى ما یک نظر انداخت، ما را بى نیاز ساخت، پس هرگاه خداى مهربان به سوى ما نظر افکند آنى ما را وا نخواهد گذارد. بعد براى پدرش دعا کرد: پروردگار! همچنانکه به ما نظر مرحمت فرمودى و کار ما را اصلاح کردى نظرى بسوى پدر ما کن و کار او را اصلاح فرما.


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
خانمی طوطی ای خرید. اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند. صاحب مغازه گفت: آیا در قفسش آینه ای هست؟ طوطی ها عاشق آینه هستند، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت .آن خانم پاسخ داد: « چرا، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟»
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
ﺣﻜﺎﻳﺘﻲ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺴﻴﺢ(ع) ﻧﻘﻞ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺷﻨﻴﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ. ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ حضرت عیسی(ع) ﺍﻳﻦ ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻥ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ. ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ :





ﻣﺮﺩ ﺩﺍﺭﺍ ﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺯﻳﺮﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ. ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ، ﭼﻴﺰﻱ ﺍﺯ ﺩﺍﺭﺍﺋﻲ ﻣﻦ ﻛﻢ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﻐﻨﺎﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻢ. ﺷﻤﺎ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ. ﺷﻤﺎ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺗﻮﻗﻊ ﺗﺎﻥ ﻣﺰﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻳﺪ ﭘﺲ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻧﻜﻨﻴﺪ. ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﻱ ﻛﺎﺭﺷﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ، ﺑﻠﻜﻪ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺑﺨﺸﻴﺪﻥ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯﻱ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻢ».
ﻣﺴﻴﺢ(ع) ﮔﻔﺖ: «ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﻲ ﻛﻮﺷﻨﺪ. ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﻡ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﻲ ﺭﺳﻨﺪ. ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﻴﺪﺍیشاﻥ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻳﻜﺴﺎﻥ ﺯﻳﺮ ﭼﺘﺮ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺮﺣﻤﺖ ﺍﻟﻬﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ».
ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺘﺤﻘﺎﻕ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﻧﮕﺮﺩ، ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺍﺭﺍﺋﻲ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﻣﻲ ﻧﮕﺮﺩ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﻏﻨﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ، ﻧﻪ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﺎ. ﺍﺯ ﻏﻨﺎﻱ ﺫﺍﺕ ﺍﻟﻬﻲ، ﺟﺰ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﻤﻲ ﺷﻜﻔﺪ. ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻬﺸﺖ، ﻇﻬﻮﺭ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯﻱ ﻭ ﻏﻨﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ. ﺩﻭﺯﺥ ﺭﺍ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺸﻜﻪ ﻣﻘﺪﺱ ﻫﺎ ﻭ ﺗﻨﮓ ﻧﻈﺮﻫﺎ ﺑﺮﭘﺎ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ. ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺨﻴﻞ ﻭ ﺣﺴﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺸﻤﻮﻝ ﻟﻄﻒ ﺍﻟﻬﻲ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ.


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
در سال های دور ایران؛ تنها دو شهر بیرجند و تبریز آب لوله کشی داشتند که آن صنعت را از روسیه به امانت برده بودند و در شهری مثل تهران مردم از آب چاه که تمیز و سالم نبود استفاده می کردند.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
اولین خط تلگراف در زمان ناصرالدین شاه قاجار و به سال 1274 هجری قمری بین قصر گلستان و باغ لاله زار کشیده شد و سپس ضمن قراردادی که با کمپانی های خارجی منعقد گردید این خطوط به ایالات و ولایات ایران نیز ادامه یافت و بین تهران و شهرهای مهم ایران ارتباطات تلگرافی برقرار گردید.«به فرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع»پیداست برای آنهایی که به حرف مفت عادت کرده بودند به هیچ وجه قابل قبول نبود که متصدیان مربوط به آنها بگویند حرف مفت نزن و حرف مفت نگو. زیرا حرف قیمت دارد و بی تامل نباید به گفتار دم زد و به همین جهت از آن روز به بعد کلمه حرف مفت در اذهان مردم جزء کلمات ناخوشایند تلقی گردید و افرادی را که بدون تامل و اندیشه و غالباً به منظور تحقیر و توهین مطلبی اظهار کنند با عبارت حرف مفت نزن، یا حرف مفت نگو متقابلاً پاسخ می‌گویند و "اصطلاح حرف مفت زدن" از آن زمان به یادگار مانده است.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
حدود بیست سال پیش منزل ما خیابان هفده شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشن های مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم پیش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد از قبیل نماز جماعت، مراسم شب های قدر، نماز عید و جشن نیمه شعبان را برگزار می کرد. اگر کسی می خواست دخترش را شوهر بدهد و یا برای پسرش زن بگیرد با شیخ هادی مشورت می کرد و در آخرهم شیخ خطبه عقد را جاری می کرد، اگر کسی در محله فوت می کرد شیخ هادی برای او نماز میت می خواند و کارهای بسیاردیگر.شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود، ما هم به همراه دوستان و متدینین خوشحال از این پیروزی، در پوست خود نمی گنجیدیم، بعد از مدتی از حوزه علمیه یک طلبه ی جوان فرستادند و اوضاع به حالت عادی برگشت.بعد از دو سال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه به خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد. روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم، پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم. درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی رفت! همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند! نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد!؟دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر می کردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم، خانواده اش را نابود کردیم و...الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف می شود من سراغ شیخ هادی را از او می گیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
در افسانه های یونانی این گونه آمده که پیشگویی شد، آشیل در جنگی با برخورد تیر کشته خواهد شد. بنابراین مادرش تتیس آشیل را به رود ستوکس برد که گفته می‌شد اگر کسی در آن شسته شود دارای نیروی آسیب ناپذیری خواهد شد. تتیس فرزندش را در آن رود شست. ولی چون او فرزندش را از پا گرفته بود تا بدنش را بشوید، پاهای وی آسیب‌پذیر ماند. او در جنگ‌های بسیاری جنگید و زنده ماند.
تنها جایی از بدن او که آب به آن نرسید پاشنه او بود که تنها ناتوانیگاه (نقطه ضعف‌) او به شمار می آمد این رویین تن از همین جا آسیب دید و پس از برخورد تیر با پاشنه، جان خود را از دست داد.
*****
چشم اسفندیار یا پاشنه آشیل؟
در افسانه ها و اسطوره های ایرانی و یونانی دو داستان شگفت انگیز وجود دارد که بیانگر هستی شگفت انسان است. این داستان ها هر چند درباره دو شخص به نام اسفندیار و آشیل است ولی این دو نمادی از انسان و وضعیت اوست.
اسفندیار در داستان های ایرانی شخصیت دوگانه ای یافته و میان زشت و زیبا و بد و خوب می گردد. گاه همانند پیامبری به بازسازی فرهنگ دینی زمانه خود می پردازد و می کوشد تا "به دین" را دوباره به جامعه باز گرداند و آثار شرک و دوگانه پرستی را بزداید و گاه به حکم هوس حکومتی به جنگ سرداری می رود که حافظ دین و آیین و امنیت کشور است و در دام توطئه شاه پدر می افتد.
او به حکم ایزدی در چشمه ای فرو رفته تا رویین تن شود ولی در هنگامه فرو رفتن در این چشمه چشم هایش را بست و آب چشم آن را در بر نگرفت و این نقطه ضعف و ناتوانی اسفندیار شد.
در داستان آشیل نیز با پهلوانی رو به رو هستیم که با چنین شیوه ای رویین تن می گردد ولی در داستان وی هنگامه رفتن به درون آب چیزی مانع از آن می شود که پاشنه اش به آب رسد و آن بخش رویین نمی شود و مرکز آسیب او می گردد.
در هر دو داستان ایرانی و یونانی که هم نژاد و رقیب همیشگی یک دیگر بودند این همانندی ها و ناهمانندی ها را می توان یافت. چنان که در میان ایرانیان همواره یگانه پرستی اصالت داشت در میان انیران (انیران=غیرایرانیان) و یونانیان چندگانه پرستی اصالت می یابد.
اگر به داستان چشم اسنفدیار توجه شود به ژرفای فکر و اندیشه ایرانی می توان پی برد که تا چه اندازه از برادران یونانی خویش پیش بوده اند.
می دانیم که انسان از راه چشم بیشترین اطلاعات خویش را به دست می آورد و چشم در زندگی انسان از هر عضوی دیگر مفید تر و تاثیرگذارتر است. از این رو همه عشق و علاقه انسان از راه چشم پدید می آید. چشم است که دل را به دام می اندازد. در اشعار بابا طاهر این گونه می خوانیم :

ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد

بسازم خنجری نیشش زپولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد


برای همین گفته اند تا پیش از آن که شکم سیر شود باید دیده سیر گردد. این گونه است که دیده به عنوان مهم ترین عضو انسانی عمل می کند و هم نقطه ضعف و ناتوانی بشر است.
در داستان اسفندیار چشم آسیب پذیر، عضو اوست که رویین تن نشده است و از این راه می توان به این موجود رویین تن ضربه و آسیب رساند. امری که بیانگر ضعف و ناتوانی بشر و راه آسیب پذیری اوست.
اما در داستان پاشنه آشیل این نقطه سستی در پا نهاد شده است و انسان از آن راه آسیب پذیر است. امری که خود به سادگی نشان می دهد که چنین انسان های سست اندیشه ای نمی توانسته اند که فلسفه بیافریند و فرزانگی پیشه کنند. کسانی که درک و فهم درستی از نقاط ضعف و سستی بشر ندارند چگونه می تواند در کلیات بیندیشند؟
سخن این است که چرا ما با آن که در ادبیات شیرین فارسی، چشم اسفندیار را داریم از پاشنه آشیل به عنوان نقطه ضعف حکومتی و یا ملتی سخن می گوییم؟ آیا بهتر نیست از چشم اسفندیار سخن بگوییم و به این مثل (ضرب المثل) اشاره داشته باشیم؟

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻳک ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻯ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻳﻰ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻭ ﺭﻓﺘﻪ، ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺷﻬﺮﻫﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎ، ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺭﺍﻩ ﻣﻰﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻛﻼﺱ ﺑﺮﺳﻢ. ﻧﻮک بینی ام ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺷﻜﻰ گرم ﻛﻪ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺳﻮﺯ ﻣﺎﻩ ﮊﺍﻧﻮﻳﻪ ﺍﺳﺖ، ﺗﻤﺎﻡ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﻣﻰﭘﻴﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺏ ﺑﻴﻨﻰﺍﻡ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﻣﻰﺷﻮﺩ. ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺟﻴﺐﻫﺎ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻰﻛﻨﻢ ﻭ ﺍﺷک ﻭ ﻣﺨﻠﻔﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﭘﺎک ﻣﻰﻛﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻣﺎﻯ ﻛﻼﺱ ﻣﻰﺳﭙﺎﺭﻡ.





ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻩ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺟﻴﺒﻢ ﺍﻓﺘﻀﺎﺡ ﺍﺳﺖ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﻓﺘﻀﺎﺡ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻩ ﺑﺪﺗﺮ! ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻳک ﻫﺰﻳﻨﻪ ﭘﻴﺶﺑﻴﻨﻰ ﻧﺸﺪﻩ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﺼﻒ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻫﻴﺎﻧﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻠﻌﻴﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻭﺿﻊ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﺁﻥ ﻫﻢ ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﻧﺼﻒ ﺍﻭّﻟﻴﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﺮﺝ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻳﻌﻨﻰ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻣﺎﻩ ﻫﻴﭻ ﭘﻮﻟﻰ ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﻧﺒﻮد.

ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻳﺎ ﻧﻪ، ﻛﻪ ﭘﺲﺍﻧﺪﺍﺯﻯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺗﺎﻥ ﻛﻪ ﺯﻳﺎﺩ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺖ، ﻣﺘﻜﻰ ﺑﺎﺷﻴﺪ. ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﻳﻦ ﺧﻴﻠﻰ ﺗﺮﺳﻨﺎک ﺍﺳﺖ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﺟﺎﻯ ﺷﻜﺮﺵ ﺑﺎﻗﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﺑﻴﻤﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﻰ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ؛ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻛﻮﭼک... ﻭ ﺍﻳﻦ ﻳﻌﻨﻰ ﺧﻴﺎﻟﺘﺎﻥ ﺍﺯ بیماری ﻭ ﺑﻰﺧﺎﻧﻤﺎﻧﻰ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺧﺐ، ﺑﺮﺍﻯ ﺑﻘﻴﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﺮﺝ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻩ، ﻳک ﺧﺮﺝ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺍﻭﺿﺎﻋﺘﺎﻥ ﻛﻤﻰ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻰﺭﻳﺰﺩ.



ﻳﻠﺪﺍ ﻳک ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺷﺮﺍﻳﻄﺶ ﺗﻘﺮﻳﺒﺂ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻕ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻛﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻪ... ﻣﻰﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻗﺒﻼ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻩ، ﭘﺲ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻗﻬﻮﻩﺍﻯ ﻣﻬﻤﺎﻧﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻳک ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﻴﺮﻗﺎﻧﻮﻧﻰ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ، ﻛﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﻰﮔﻔﺖ، ﺑﺮﺍﻯ ﭼﻨﺪ ساﻋﺖ ﻛﺎﺭ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﻪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﮔﻴﺮ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻳﺎ ﻧﻪ، ﻧﻤﻰﺍﺭﺯﻳﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻡ. ﻳک ﺁﻥ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻛﺬﺍﻳﻰ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖﺗﺮﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﻴﻨﻢ.

ﻭﻗﺘﻰ ﻳﻠﺪﺍ ﺑﻠﻨﺪﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺮﻭﺩ، ﺑﻪ ﺷﻮﺧﻰ ﻳﺎ ﺟﺪﻯ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻳﻦ ﺷﺒﺎ ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺷﺎﻡ میدن؛ ﻣﺤﺮﻣﻪ... ﺗﻮ ﻫﻢ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ» ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.

ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺍﻳﺮﺍﻥ، ﺳﺎﻝﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﺎﻧﻪﺍﻯ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺍﻋﻴﺎﻥﻧﺸﻴﻦ ﭘﺎﺭﻳﺲ ﺧﺮﻳﺪ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﺣﺴﻴﻨﻴﻪ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻣﺮﺍﺳﻢﻫﺎﻯ ﻣﺬﻫﺒﻰ ﺭﺍ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﻰﻛﺮﺩ... ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻧﺮﻓﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺷﺐ ﺩﻭﻡ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﺧﺎﻟﻰ ﻭ ﺷﻜﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﻣﺘﺮﻭ ﻭﺳﻮﺳﻪﺍﻡ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ... ﻛﻪ ﺭﻓﺘﻢ.

ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﻡ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ، ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﻴﺎﺳﻰ ﻭ ﻧﻪ ﺣﺘﻰ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺬﻫﺒﻰ... ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺪﻡ ﻣﻰﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺟﺎﻳﻰ ﺑﺮﻭﻡ.

ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺧﻴﻠﻰ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﻰ ﻭﺍﻣﻰﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺑﺴﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺍﻣﺎ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ... ﻭ ﻣﻦ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﺘﺮﻭ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﻳک ﺭﺑﻊ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﺳﻴﺪﻡ. ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻃﻮﻝ ﺭﺍﻩ، ﺻﺪﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻢ.

ﻭﻗﺘﻰ ﺭﺳﻴﺪﻡ، ﭼﺮﺍﻍﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻳﻜﻰ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﺿﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﺪ. ﻛﻮﺭﻣﺎﻝ ﻳک ﺟﺎﻳﻰ ﻧﺰﺩﻳک ﻭﺭﻭﺩﻯ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ، ﺍﻣﺎ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﻣﺎﻧﻢ ﻧﺪﺍﺩ؛ ﺩﻻﻳﻞ ﺯﻳﺎﺩﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﺟﺎﻳﻰ ﺟﺰ ﺗﻨﻬﺎﻳﻰ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ، ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ.

ﭼﺮﺍﻍﻫﺎ ﻛﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ، ﺩﻳﺪﻡ ﺳﺮ ﻭ ﺷﻜﻞ ﻣﻦ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻥ ﺗﻴﭗ ﺍﺯ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺧﻴﻠﻰ ﺍﻧﮕﺸﺖﻧﻤﺎ ﺑﻮﺩ. ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻰﻣﺮﺩﻡ، ﺣﺲ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﻣﻰﺩﺍﻧﻨﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﭼﻰ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ. ﺳﻔﺮﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻯ ﻛﺮﺩﻡ ﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﻴﺎﻳﻢ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻡ. ﺣﺲ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﺮﻳﻪﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﭘﺲ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻦﻛﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻛﺴﻰ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﻛﻨﻢ، ﺁﺭﺍﻡ ﭘﺎﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻨﻰ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﺩﻭﺷﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ «ﺍﻭ» ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﻣﺘﺮﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ.

ﺩﻳﮕﺮ ﺳﺮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ، ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﻑ ﺳﭙﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﻌﻰ ﻛﺮﺩﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻛﻮﺩﻛﻰ ﻏﺮﻕ ﻛﻨﻢ. ﻧﺰﺩﻳﻜﻰﻫﺎﻯ ﺍﻳﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﺘﺮﻭ ﻳک ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ، ﺑﻮﻕ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. متعجب ﻭ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺩﺭ ﭘﻴﺎﺩﻩﺭﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ، ﻛﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮﻕ ﺯﺩ. ﻳک ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺷﻤﺎ ﻏﺬﺍﺗﻮﻥﺭﻭ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻴﺪ»

ﮔﻔﺘﻢ: « ﻧﻪ، ﻣﺮﺳﻰ... ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ»

ﮔﻔﺖ: «ﭼﺮﺍ؛ ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍﻯ ﺷﻤﺎﺳﺖ... ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﺷﻤﺎ... ﻣﻦ ﻣﻰﺩﻭﻧﻢ!»

ﻭ ﭘﻼﺳﺘﻴﻜﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : «ﻣﻰﺧﻮﺍﻯ ﺑﺮﺳﻮﻧﻤﺖ؟»

ﮔﻔﺘﻢ: « ﻧﻪ، ﻣﻤﻨﻮﻥ. ﺑﺎ ﻣﺘﺮﻭ ﻣﻰﺭﻡ ...» ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻳﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﺘﺮﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ .

ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺮﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻏﺬﺍت رﻭ ﺑﺨﻮﺭ... ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺋﻪ» ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ.

ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺩﺭﻭﻥ ﭘﻼﺳﺘﻴک ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻳک ﻇﺮﻑ ﻳک باﺭﻣﺼﺮﻑ ﻭ ﻳک ﭘﺎﻛﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮﻯ ﭘﺎﻛﺖ، 500 ﻳﻮﺭﻭ ﺍﺳﻜﻨﺎﺱ ﻭ ﻳک ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺧﻴﻠﻰ ﺗﻨﺪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ:

«ﺳﺎﻝﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻏﺬﺍﻳﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ ﺣﻖ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﻳک ﻣﺮﺩ، ﻇﺮﻓﻰ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﻓﺮﺍﻧک ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﻴﺪ. ﭘﻮﻟﻰ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻳک ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﺩﻳﺎﺭ ﻏﺮﺑﺖ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ، ﺍﻳﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺒﺨﺸﻢ ﻭ ﺍﻳﻦ گونه ﻗﺮﺿﺶ ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﻛﻨﻢ. ﭘﺲ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻘﺮﻭﺽ ﻧﻴﺴﺘﻰ».

ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 2003 ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻧﻤﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ عجیب ترین ﻭ ﺩﺭ ﻋﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻦ ﺁﻥ ﻗﺮﺽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﻯ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺩﺍ ﻛﺮﺩﻡ...
ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﻑ ﻣﻰﺑﺎﺭﻳﺪ.


  • ali rezaei