tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم:
 
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که: "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم".
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
روزی آهویی در کنار رودخانه‌ایی سرگردان بود و با خود می‌گفت: «من چه زندگی سختی کرده‌ام. همیشه سرگردان بوده‌ام. هیچ‌وقت کاشانه‌ای از خود نداشته‌ام. دلم می‌خواهد خانه‌ای داشته باشم و از اینجا بهتر کجا می‌توانم نقطه‌ای را برای خانه پیدا کنم؟ در اینجا خانه‌ای خواهم ساخت.»






























یوزپلنگ در جنگل یک آهو شکار کرد و به خانه آورد. وقتی هم‌خانه‌اش (آهو) چشمش به شکار افتاد غمگین شد. یوزپلنگ شکار خود را پخت اما آهو لب به آن نزد. یوزپلنگ شام خود را خورد و هر دو به رختخواب رفتند. اما آهو تمام شب در این فکر بود که با این خوراک‌های یوزپلنگ چه باید بکند؟ و از وحشت خوابش نمی‌برد. تمام شب می‌ترسید که مبادا یوزپلنگ سراغ او هم بیاید و او را یک لقمه چرب کند.







آهو نعش یوزپلنگ را گرفت و کشان‌کشان به خانه برد. دیگ و آب و آتش فراهم بود. وقتی چشم یوزپلنگ به آهو افتاد و دید که هم خانه اش چه تحفه‌ای از جنگل آورده اشتهایش به کلی کور شد. آهو به هر صورت غذا را پخت و آورد سر سفره. اما یوزپلنگ لب به آن نزد.

آن شب نه آهو و نه یوزپلنگ هیچ‌کدام خوابشان نبرد. یوزپلنگ می‌ترسید که آهو به سراغش بیاید و او را بکشد و آهو می‌ترسید که یوزپلنگ باز هوس گوشت آهو به سرش بزند. آنها هر دو بی‌ سروصدا بیدار ماندند. ساعت‌ها گذشت تا دم‌دمه‌های صبح چرتشان برد. یوزپلنگ با وجود اضطرابی که داشت چشمها‌یش کمی به هم آمد و آهو هم همین‌طور. و ناگهان چشم‌های آهو یک لحظه کاملاَ بسته شد و سرش به طرفی خم شد و شاخ‌هایش به دیوار خورد و صدای بلندی برخاست.



صدای فریاد یوزپلنگ هم به گوش آهو رسید و از وحشت به لرزه افتاد و گفت:« دیدی بالاخره آمد سروقتم!» و هر دو حیوان برپا جستند و از خانه به جنگل گریختند. یکی از این طرف و دیگری از آن طرف.

و از آن روز تا به حال، آهو و یوزپلنگ خانه ای ندارند.
--------------


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
مرد جوانی، از دانشکده فارغ التحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.







  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
رابرت داینس زو قهرمان ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه ، زنی به سوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
در یک روز آرام ، روشن ، شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد و به این دنیای قدیمی پا گذاشت. در دشت ، جنگل ، شهر و دهکده گشتی زد. هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود او بالهایش را باز کرد و گفت:
  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
















  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
در آن دورانی که به توالت های عمومی در شرق اطمینان کمتری وجود داشت، خانمی انگلیسی در تدارک سفری به هندوستان بود. مهمانخانه کوچکی را که متعلق به مدیر مدرسه محلی بود در نظر گرفت و اتاقی در آن رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر؟ در نامه ای به مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانه مورد نظر WC وجود دارد یا خیر ؟

















  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۹ ب.ظ
من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست
  • ali rezaei