tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

۱۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های پند آموز» ثبت شده است

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : به ﻨﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟ ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ. ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ. ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ …!

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻟﻮﮐﺲ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ، ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ، ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟

ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ؟ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ِ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ، ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
افسوس که حقیقت درون انسانها دیر آشکار می شود.


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
یک داستان از دوران کمونیزم برایتان بگویم:

مردی از آلمان شرقی به سیبری فرستاده شد تا آن جا کار کند. این مرد می‌دانست که نامه‌هایش را سانسورچی‌‌ها می‌خوانند. به همین خاطر قراری با دوستانش گذاشت. گفت که اگر نامه‌ای که از من می گیرید به جوهر آبی نوشته شده باشد یعنی آن چه که من در نامه نوشته‌ام درست است. اگر با جوهر قرمز نوشته باشم نادرست.
 

بعد از یک ماه، دوستانش اولین نامه را از طرف وی دریافت کردند. همه متن با جوهر آبی نوشته شده بود. البته در متن نامه آمده بود: "همه چیز این جا عالی است. مغازه‌ها پر از غذاهای خوشمزه است. سینماها فیلم‌های خوب غربی پخش می‌کند. آپارتمان‌ها بزرگ و مجلل است. اما تنها چیزی که این جا نمی‌توان خرید، جوهر قرمز است."


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.






مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.




مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست.






گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم!


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را (برای کمک کردن) دست در دُم خر زده قُوَت کرد (زور زد). دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که  "تاوان بده".






نخست از یهودی پرسید.
یهودی گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم.



چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت: قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش.



  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ







خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ، ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همان طور که جان آدم برای خودش شیرین است، البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بی حال نشده ام، در خوردن من عجله نکنی و بی خود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»
گرگ گفت: «خواهشت را قبول می کنم، ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند، نه با حرف».



گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: «عجب خری هستی!»



روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»
گرگ گفت: «هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و این طور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم، ولی امروز رفتم نعلبندی کنم که این بلا سرم آمد!»


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
در رستوران هتل با او آشنا شدند؛ پزشکی دانا و متین بود و زبان انگلیسى را خیلی خوب به لهجه ی خودشان حرف مى زد. وقتى سؤال آنها را شنید، کمى فکر کرد و بعد جواب داد: امام یعنى یک انسان کامل؛ انسانى که از همه ی ما به خدا نزدیک تر است و هیچ گناه و خطایى ندارد!
 
مرد مسافر پرسید: قرآن چیست؟
 
او مهربانانه گفت: ما مسلمان هستیم و قرآن کتاب آسمانى همه ی مسلمانان است؛ کتاب دستورهاى خدا براى بشریت؛ مثل انجیل که کتاب آسمانى و مقدس همه ی مسیحیان است.
 
مرد گفت: سخنى برجسته از قرآن را برایم بخوان.
 
او بی درنگ چنین خواند: «یسبح لله ما فی السموات و ما فی الأرض ...»؛ همه چیز در جهان، مشغول ذکر و تسبیح خداوند است.
 
مرد و همسرش به فکر فرو رفتند؛ درختان، کوه ها، سنگ ها، دره ها، دریاها و همه چیز؟! آخر چگونه؟!
 
***
آنها قدم می زدند و نسیم سبکى گونه هایشان را نوازش می کرد تا اینکه خود را مقابل در بزرگى دیدند؛ درى بزرگ و چوبى با نوشته هایى به خط عربى و فارسى که به شکل زیبایى در هم گره خورده بود؛ ایستادند و به نوشته ها خیره شدند و سپس نگاهشان به طرف صحن کشیده شد؛ خواستند وارد شوند، اما دربان سد راه شد!
 
مرد آمد چیزى بپرسد؛ اما فارسى نمى دانست. با اشاره ی دست، گنبد را نشان داد و به دربان فهماند که مى خواهند به دیدن آنجا بروند. دربان دستش را به علامت «نه» تکان داد و بلند گفت: فقط مسلمان، مسلمان!
 
دلشان فرو ریخت؛ رفتن به حرم براى غیر مسلمانان ممنوع بود. آنها اصرار کردند تا وارد حیاط شوند، اما دربان مانع شد و به ناچار بازگشتند ...
 
زن با ناراحتى گفت: اشتباه کردیم؛ اینجا، جاى ما نیست.
 
مرد گفت: عجله نکن؛ باید صبور باشیم. کار ما تمام نشده است.
 
محوطه ی بیرون حرم، نشاط انگیز بود و مردم زیادى به آرامى در رفت و آمد بودند. زن آنها را نشان داد و گفت: یعنى ما با آنها فرق داریم، اینهمه راه به ایران آمدیم که چه؟ این همه خرج و وقت و خستگى! تو هنوز هم امیدوارى؟!
 
مرد به گنبد طلایی خیره شد؛ سرش گیج رفت و دانه هاى درشت عرق خیلى زود پهناى پیشانى اش را پوشاند. زن، نگران نگاهش کرد و پرسید: چه شده؟ حالت خوب است؟
 
مرد برگشت و به راه افتاد، زن دنبالش دوید، مرد دست او را گرفت و آهسته گفت: خیلى عجیب است! دربان، مانعى بین ما و صاحب آن خانه است. من مى دانم که در آنجا یک راز بزرگ است؛ یک راز کشف نشده!
 
زن هول کرد. پلک هایش چند بار تکان خورد و از لابلاى چند ساختمان بلند، خیره خیره به گنبد نگریست. حسى تازه به رگ هایش دوید؛ مثل جانى دوباره! آن راز بزرگ چه بود؟ غرق در خیال شد.
 
مرد کنار جوى آب نشست. ماشین ها به سرعت رد می شدند و آدم ها بى خیال و عجول، در حرکت بودند. او اضطراب داشت؛ گویا مى خواست تب کند. مهره هاى پشتش تیر مى کشید و شانه هایش بى حس شده بود. با خود اندیشید: چه رازى در پس آن بارگاه طلایى نهفته است؟ آخر چه حرف ناگفته اى مانده که ما در این چند سال کشفش نکرده ایم؟!
 
در آنجا کیست؟ یک دروغ بزرگ یا یک حقیقت ناب؟ چرا دربان راهمان نداد تا بارگاهش را از نزدیک ببینیم؟ ما که اینهمه راه را برای دیدن او آمدیم؛ اکنون با این حال به چه کسى پناه ببریم؛ آن هم در این کشور غریب!
 
مرد انگشت به جدول کنار خیابان کشید؛ دستش مى لرزید. دوباره سر و صورتش بناى عرق ریختن کرد و چشم هایش پر از اشک شد. چند بار زیر لب تکرار کرد: ما در اینجا غریبیم! آرام آرام گریست و به آسمان چشم دوخت: خدا که هست؛ او با ماست؛ اما حقیقت کجاست؟ پس اگر خدا هست، نه ... تنها نیستیم!
 
با خودش گفت: اگر آن پزشک راست می گفت، اگر صاحب آن بارگاه، بزرگ است و روحش به کمک انسان ها مى شتابد، پس چرا به کمک ما نمى آید؟! باز به فکر فرو رفت و آرام اشک ریخت.
 
آنها اندکی بعد برخاستند و دوباره به طرف حرم به راه افتادند ...
 
این بار دربان چیزی نگفت و آنها به راحتی وارد حیاط شدند! مرد با کنجکاوى برگشت و به دربان خیره شد. برایش شگفت انگیز بود! دربان مهربانانه نگاهشان مى کرد!
 
هر دو بى آن که به درها، نوشته ها، کبوتران حرم و ... بنگرند، مستقیم به سوی درى که به سمت ضریح باز مى شد، رفتند و ایستادند. دور ضریح شلوغ بود و صداى صلوات، دلنواز آسمان مى شد. آنها همانجا ایستادند و چشم هایشان پر از اشک‏ شد.
 
مرد اندیشید: این خانه چقدر مهربان است! و زن فکر کرد: با همه ی آن خانه هایى که رفتیم، فرق می کند!
 
هر دو پا به راهروی کوچکی گذاشتند. مردم مشغول زیارت بودند. زن آهسته گفت: چه حس و حالى دارند، چه شورى! و مرد فکر کرد: عشقى غیر قابل توصیف است!
 
اما هر دو دیدند که دورشان خالى است و موج جمعیت به سمت آنها نمى آید. نزدیک ضریح که رسیدند، مرد چند قدم جلو رفت. زن از کنار یکى از ستون هاى آینه کارى شده، گریه کنان نگاهش مى کرد. مرد با حالتى عجیب به ضریح رسید و از پشت یکى از پنجره هاى کوچک فلزى به درون آن نگاه کرد. همه ی بدنش لرزید و دلش به شور و هیجان افتاد. برگشت و به مردم اطرافش خیره شد؛ هیچ کس به او توجه نداشت؛ دوباره نگاه کرد؛ ناخودآگاه سلام کرد و احترام گذاشت. او بغض کرده و گرفته، فقط یک جمله یادش آمد و گفت: شنیده ام که همه ی موجودات پیرامون ما تسبیح خدا مى گویند؛ چگونه؟!
 
مرد بى اختیار برگشت. حسى در درونش فرمان داد که حرکت کن. راه افتاد. به همسرش رسید. هر دو به حیاط رفتند. مرد دگرگون شد. چشم هاى ملتهبش در همه جاى حرم چرخ خورد. روى گنبد، گلدسته ها، کاشى ها، حوض ها، سنگ ها، رواق ها ... همه جا!
 
با عجله از صحن بیرون آمد. به درختان اطرافش خیره شد ... همه دارند تسبیح مى گویند. خوب گوش کن. خداى من! همه دارند خدا را صدا مى زنند حتى این درخت ها!
 
حالا زن هم مى شنید. هر دو گریه می کردند و بى اختیار چشم مى گرداندند. گویا بال در آورده بودند و در لابلاى صداها پرواز مى کردند. مرد از هوش رفت و زن فریاد بلندى کشید ...
 
مرد که به هوش آمد، خود را در یکى از حجره ها دید؛ همسرش هنوز مى گریست. مرد خوشحال بود؛ گویا سنگینى دلش فرو ریخته بود. خادمان جلو رفتند و یکى از آنها به او شربت داد. خادم دیگری که زبان انگلیسى بلد بود، به او کاغذ و قلم داد و با مهربانى گفت: اتفاقى که در حرم امام رضا (ع) برایت افتاد، بنویس تا آن را به یادگار نگه داریم!
 
مرد با خوشحالى شروع به نوشتن کرد:
 
من جوانى آمریکایى هستم. سال ها پیش در زمانی که دانشجو بودم، در خود خلأ بزرگى حس مى‏کردم و به دنبال حقیقت می گشتم. در همان حال، تصمیم به ازدواج گرفتم؛ فکر مى کردم با ازدواجم این خلأ پر مى شود، اما نشد و فهمیدم همسرم نیز مثل من است و همین حال را دارد؛ برای همین هر دو تصمیم به خواندن کتاب هاى معنوى و ارتباط با کلیسا گرفتیم، ولی عطش مان رفع نشد.
 
در دانشگاه شنیده بودیم که در کشورهاى شرقى مذاهب مختلفى وجود دارد، پس عزم سفر کردیم و ابتدا به چین رفتیم و از طریق سفارت کشورمان با یک روحانى چینى آشنا شدیم. به کمک او مدتى به ریاضت و سختى مشغول شدیم؛ اما فایده اى نداشت.
 
از چین به تبت رفتیم و در یکى از معابد هیمالیا به ریاضت و عبادت پرداختیم؛ چهل شب روى تختى که بر آن میخ هاى تیز بود، خوابیدیم تا دلمان را از همه ی گناهان و تیرگى ها بشوییم و به حقیقت برسیم؛ اما بیهوده بود.
 
از آنجا به هندوستان رفتیم و با مرتاضان بسیاری مراوده کردیم؛ اما چه سود؟! ناامیدانه قصد اروپا داشتیم که گفتیم سر راهمان، از افغانستان به ایران بیاییم؛ شخصی شهر مشهد را به ما معرفى کرد و در اینجا مردى که زبانمان را بلد بود، راهنمایمان شد و دانستیم که اینجا شهر شیعیان است و در این خانه، مردى بزرگ به اسم امام رضا (ع) مدفون شده است.
 
ما را در حرمش راه ندادند؛ اما او ما را به خانه اش دعوت کرد و به سؤال ما پاسخ داد؛ او حقیقت را در چشم‏ دل ما ریخت و ما اکنون به حقیقت گمشده ی مان رسیده ایم. او حقیقت را به ما نشان داد. آفتاب در اینجاست؛ بر بلنداى همین خاک! حقیقت در اینجاست؛ در دستان آفتاب این خانه!
 
اصل ماجرا واقعی است؛ با سپاس از مرکز اسناد آستان قدس رضوی.

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است:
 
می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم. من ۲۴ سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد، چه برسد به ۵۰۰ هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری وجود دارد؟
آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟
 
چند سئوال ساده دارم:
۱- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟
۲- چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند؟
۳- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟
امضا، خانم زیبا و خوش اندام
***
جواب مدیر شرکت مورگان:
 
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :
 
درآمد سالانه من بیش از ۵۰۰ هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می‌کنم. از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همین جاست: زیبائی شما رفته‌ رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو می‌شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.
 
در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زودرس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند. از نظر علم اقتصاد، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".
 
به زبان وال استریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما. بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج هرگز.
اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و …" آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت، چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد.
 
در هر حال به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. به جای آن شما خودتان می‌توانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.
امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.
امضا رئیس شرکت ج پ مورگان

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ
جوانی دلبسته ی زیبارویی شد. آن چنان غرق شور و شعف عشق که ناگاه دیگرمعشوق را نیافت. پرس وجوکرد. گفتند: «ازاین دیاررفته است.»

شوریده و دل شکسته به هر نشانی که از هرکس می یافت راه سفر برگرفت تا محبوب خویش را بیابد. خدا خدا می کرد تا او را دوباره به دیدار دلدار برساند.
القصه! شبی از دروازه ی شهری گذشت و خواست در جایی بیتوته کند. از قضا شهر در حکومت نظامی به سرمی برد و ساعت منع آمدوشُد بود. جوانک ازهمه جا بی خبر، در کوچه های شهر روان شد تا به جستجوی محبوب اقدام نماید. پاسبانی، جوانک را دید و فریاد برآورد: «آی! کجا می روی؟ ایست! ایست!»
جوانک گفت: «به توچه؟»
پاسبان گفت: «چه گفتی؟ ایست بی ادب لااُبالی!»
پاسبان دشنامی و جوانک در جوابش ناسزایی دیگر می گفت و از این کوچه به آن کوچه می دوید تا از دستش رهایی یابد. تا این که به بن بستی رسید و خود را در پایان راه و در حال دستگیر شدن به دست پاسبان دید. ناگهان دری را فشار داد. در باز شد و او به داخل خانه گریخت و پشت در را بست.
پاسبان که به دنبالش می دوید بر در کوبید و گفت: «ای پسرک دُزد! برخلاف قانون عمل می کنی؟ زودباش در را باز کن ای بی ...»
و همچنان هردو با کلماتی نه چندان زیبا همدیگر را می نواختند؛ تا این که آوایی لطیف و زنانه بلند شد که: «کیستی؟ در خانه ی من چه می کنی؟ چه می گویی؟»
جوان از فرط تعجب، زبانش بند آمد. پس ازچندی از پشت در، لحن صحبتش تغییر کرد و شروع کرد به دعا کردن به پاسبان که:
«مرد نیک سیرت! خدا خیرت بدهد! عمرت دراز باد! و...»
پاسبان با تعجب بیشتر گفت: «چرا دعا می کنی؟ تو که ازمن می گریختی و دشنامم می دادی؟»
جوان گفت: «دنبال کردن تو و مرا به این کوچه و آن کوچه دواندن، مرا به محبوبم رساند که مدتها بود در دوری اش می سوختم وهمه جا به دنبالش می گشتم.»
چه بسا در بن بست های زندگی که سختی ها ومَرارت ها با شتاب به دنبال ما دوان هستند، خیری در پس دری پنهان شده است که پیروزی و بهروزی و وصال به خواسته ها یمان را در برداشته باشد. پس، همواره با نیروی عشق، استوار و شتابان در پی دلخواسته ی خود روان باشیم.

  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۲ ب.ظ
اگر که تو هم معتقدی «حافظه برای عتیقه کردن عشق نیست، برای زنده نگه داشتن عشق است» و اگر مثل من فکر می‌کنی که «عاشق یاغی است» پس یاغی شو و از حافظه‌ات کمک بگیر.






«حالا واسه من تدریس یاغی‌گری می‌کنی؟»
«نه، خدا نکنه...»



«بسه دیگه! با این جمله‌های عاشقانه نمی‌تونی کسی رو تحت‌تاثیر قرار بدی حداقل تا وقتی که من زنده‌ام.»


  • ali rezaei