tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

۱۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های پند آموز» ثبت شده است

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
شرلوک هلمز ، کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند . نیمه هی شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست .






  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
روزی روزگاری نه در زمان های دور ، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا می کرد " بخت با من یار نیست " و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد .






















مرد خنده ای کرد و گفت : " بخت من تازه بیدار شده است ، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم ، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم ، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است ! "







سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت : " سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت ! "




از نام سرنگون شدن و گفتن این قضاست

در آسمان علم ، عمل برترین پر است
در کشور وجود هنر بهترین غناست

میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است
میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است :








  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.






























احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت .




So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.


Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.


I was happy with my life, my kids and the comforts.
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم .

Then one day, my mother came to visit me.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من .

She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.


When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر .


سرش داد زدم : " چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی ؟! گم شو از اینجا ! همین حالا !!! "


اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت می خوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.


یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه .

So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.


My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن که اون مرده .

I did not shed a single tear.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم .

They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن .

"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم .

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا .

But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم .

I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .

You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه می دونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی .

As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ می شی با یک چشم

So I gave you mine.


I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من افتخار بود که پسرم می تونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه .

With my love to you,
با عشق به تو


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
ارزشمند ترین چیزهای زندگی معمولاً دیده نمی شوند و یا لمس نمی گردند ، بلکه در دل حس می شوند .



















  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
این داستانی حقیقی است که در این ایالت اتفاق افتاده . مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به وانت نوی خود بیندازد و کیف کند . ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر سه ساله خود را دید که شاد و شنگول با ضربات یک چکش رنگ براق ماشین را نابود می کند . مرد به طرف پسرش دوید ، او را از ماشین دور کرد و با چکش دست های پسر بچه را برای تنبیه او خرد و خمیر کرد. وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند . هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند ، اما مجبور شدند انگشتان هر دو دست کودک را قطع کنند . وقتی که کودک به هوش آمد و باند های دور دست هایش را دید با حالتی مظلوم پرسید:









  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
مردی در کنار جاده ، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت . چون گوشش سنگین بود ، رادیو نداشت . چشمش هم ضعیف بود ، بنابراین روزنامه هم نمی خواند . او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود . خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند . کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد . وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد به کمک او پرداخت . سپس کم کم وضع عوض شد .



  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
نام من میلدرد است ؛ میلدرد آنور Mildred Honor . قبلاً در دی ‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسه ی ابتدایی معلّم موسیقی بودم . مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است . در طول سال ها دریافته ‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است . با این که شاگردان بسیار با استعدادی داشته ‌ام ، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده ‌ام . امّا ، از آنچه که شاگردان " از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده " می ‌خوانمشان سهمی داشته ‌ام . یکی از این قبیل شاگردان رابی بود .


















  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده ؟؟



































- اوه بله ... حتما و تبسمی بر لبانش نشست .

- پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت : من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه ... می فهمی ؟
و با عصبانیت دور شد .


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
وقتی یه گربه می اومد روی دیوار ، توی آفتابی هوای پک روزهای خوب از درخت سیب بوی تازگی فواره می زد ، مرغ ها گربه رو می دیدند چشمکی به هم می زدند و ریسه می رفتند ، جوجه ها همدیگر رو خبر می کردن و می دُویدن پیش مرغشون .























  • ali rezaei