tezro

tezro

tezro

tezro

tezro

طبقه بندی موضوعی

۱۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های پند آموز» ثبت شده است

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .

















  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
دوستی تا ابدیت


















سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت : " این همیشه با منه .... " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد . "



به کسانی که دوستشان دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزش هستند ، قبل از آنکه برای گفتن این حقیقت دیر شده باشد .


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود ، زندگی می کردند . یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جرو بحث کردند . پس از چند هفته سکوت ، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند .














  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود .

















  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی .









  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
بعد از این که مدت ها دنبال دختری با وقار و با شخصیت گشتیم که هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد ، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد . وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است که من می خواهم ، گفت : راستش توی تاکسی دیدمش . از قیافه اش خوشم آمد . دیدم همانی است که تو می خواهی . وقتی پیاده شد ، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم . دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت با یکی از همسایه ها حرف می زد . به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد . خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود ، گفتم : من هر طور شده این وصلت را جور می کنم .






















پدر دختر گفت : بله ، هزار تا سکه ی طلا ، دو دانگ خانه ...







مگر عمه خانم دست بردار بود . آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی کرد که فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد . بعداً یک فکری بکنند .




پدر دختر با اوقات تلخی گفت : نخیر ، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است .

پدر دختر گفت : ولی این ها باید باشد ، اگر نباشد ، کلاس ما زیر سؤال می رود .

و بعد از کمی گفتمان و فحشمان ، کفش های ما رفت وسط کوچه .
دوباره عمه خانم دست به کار شد . انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما ! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند ؛ و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم .

بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشه ی از کلاس گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد . این بود که تا صحبت ها شروع شد ، بابام گفت : در رابطه با جهیزیه ... !

بابام گفت : اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است . خوبش هم رسم است . شما که نمی خواهید جهیزیه بدهید ، پس برای چی از ما شیربها می خواهید ؟
- شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد . شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده . او دو سال تمام شیره ی جانش را به کام دختری ریخته که می خواهد تا آخر عمر در خانه ی پسر شما بماند . بابام گفت : خب می خواست شیر ندهد . مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید ؟ اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید . مگر خانمتان شیر نارگیل و شیرکاکائو به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است ؟!
پدر دختر گفت : دختر ما کلفت هم می خواهد .
بابام گفت : چه بهتر . یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم .

- حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند ؟
مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان ؟ کفش های ما طبق معمول وسط کوچه !!!

در مجلس بعد پدر دختر گفت : محل عروسی باید آبرومند باشد . اولاً ، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم . ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید ، در یک باشگاه مجهز و عالی .





بابای دختر گفت : ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یک خانه ی دربست چهارصد متری در بالای شهر می گیرد .


این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه ، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون .
و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به لقیش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم .

یک سال از آن ماجرا گذشت . من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش نبودم . یک روز صبح ، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم ، چشمم به زن و مردی خورد که پشت در ایستاده بودند . مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند ، اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت . با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند . کمی که دقت کردم ، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند . لبخندی زدم و گفتم : بفرمایید تو .


من که خیلی تعجب کرده بودم ، گفتم : ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم . خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم .

پدر دختر لبخندی زد و گفت : ای آقا ... کدام بریز و بپاش ؟ ... یک حرفی بود زده شد ، رفت پی کارش . توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست . حالا ان شاء الله کی خدمت برسیم ، داماد گُلم ؟

- ای بابا ... شغل به چه درد می خورد . دانشجویی خودش بهترین شغل است . من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است .
- آخه هزار تا سکه هم ...
- ای بابا ... شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید . من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود .
ولی دو دانگ خانه ...
پدر عروس : بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم .
- سفر حج هم ...
- راستی خوب شد یادم انداختید . اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم .
- دو میلیون تومان شیربها هم که ...
- چی ؟ من گفتم دو میلیون تومان ؟ من غلط کردم . من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم .
- خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده ، باید پول شیرش را بدهیم ...
- ای بابا ... خانم من کلاً به دخترم چهار ، پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود . مهمان ما باشید
- در مورد جهیزیه گفتید ...
- گفتم که ... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام . بیایید ببینید . اگر کم بود ، بگویید باز هم بخرم .
- اما قضیه ی آن کلفت ...
- ای قربون دهنت ... دختر من کلفت شماست . خودم هم که نوکر شما هستم ، داماد عزیزم ! ... خوش تیپ من ! ... جیگر ! ... باحال ! ...

وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد ، مجبور شدم حقیقت را بگویم . با خجالت گفتم : راستش شریط شما خیلی خوب است . من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت کنم . اما ...
پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت : دیگر اما ندارد ... مبارک است ان شاء الله .

گفتم : اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد .
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند . پدر دختر گفت : یعنی تو به این زودی ازدواج کردی!... در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد . مرا که دید لبخندی زد و گفت : وقتی که از دانشگاه برگشتی ، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم .
با لبخند گفتم : چشم ، حتماً چیز دیگری نمی خواهی ؟
- نه ، فقط مواظب باش .
- تو هم همین طور .
خانمم رفت پایین ، رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم : ببخشید من کلاس دارم ؛ دیرم می شود خداحافظ و راه افتادم به طرف دانشگاه


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
سال ها پیش دو نفر بودن که در یک واحد مشغول خدمت سربازی بودند یکی از آنها یک جوان پولدار ( علی) و دیگری یک جوان از قشر عادی ( رضا ) جامعه بود . کم کم بین این دو نفر دوستی عمیق شکل می گیره بطوریکه این دو نفر را همه به عنوان دو برادر می شناختند . تا اینکه خدمت علی تمام می شه و پس از کلی گریه و زاری از دوستش جدا می شه و بر می گرده به شهر شون ( تهران ) سه ماه بعد نیز خدمت رضا هم تمام شده و اون نیز به شهرستان خودشون بر می گرده ولی پس از رسیدن به شهرشون و چند روز اقامت در آنجا دلش برای آن دوست دیگرش تنگ شده اسباب سفر را جمع می کنه و به تهران میاد تا دوستشو ببینه .


















- کسی بود که مثل داداشم میموند و اونو بیشتر از همه کس دوستش داشتم



- کسی که سرمایه زیادی رو بعد از عروسی در اختیارش گذاشتم که کاسبی کنه و اونم کار کرد و موفق و پولدار شد ولی وقتی من تو تنگدستی بودم هیچ کمکی بهم نکرد و حتی خودشو از من پنهان هم می کرد .







اون کسی بود که به قدری از خوبی هاش گفته بودم که همه فامیلم با اینکه اونو از نزدیک ندیده بودند دوستش داشتند . لذا وقتی از خواهرم خواستم که حاضره همسرش بشه قبول کرد و رفت و با او ازدواج کرد و می دونم که خوشبخت خواهد بود چون علی همیشه بهترین دوست من بوده و هست و الان هم پیوند فامیلی ما بیش از پیش محکمتر شده .


  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم ، بر بلندای آن قرار داشت . یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد . بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود .






  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
همیشه کسانى را که خدمت می ‌کنند به یاد داشته باشید












  • ali rezaei

ابزار نظر سنجی

ali rezaei | پنجشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ
در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن ، رئیس قطار در کوپه ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دوده زده ای پیرمرد یک چشمی اى را به تو کشید .


















" وقتی آدم به سن من رسید می تواند مثل من درباره مردم قضاوت کند ، اینطور نیست ؟ "



در نوزده سالگی دختری را که از ازل به پیشانیم نوشته شده بود ، دیدم . مثل من فقیر بود ولی دختر خیلی تنومندی بود . قوی تر از خود من بود . با مادر علیلش زندگی می کرد و مانند من ، هر کار جلوش می آمد می کرد . خیلی خوشگل نبود ، اما مهربان بود و توی سرش مغزی بود ، صدای قشنگی هم داشت . چقدر عالی می خواند ! درست مثل یک آوازخوان . صدای خوب هم خیلی می ارزد . من خودم در جوانی ، صدایم خوب بود .














- او گو ، طویله را پاک کن و چند تا حصیر تمیز هم آنجا پهن کن . خشک است و یک سال بیش تر است که گوسفند آنجا نرفته اگر می خواهی با آیدا آنجا زندگی کنی بهتره تر و تمیزش کنی .

این خانه مان ! وقتی که طویله را پاک می کردم و داشتم برای خودم آواز می خواندم ، کستانچیوی نجار را دیدم که دم در ایستاده . به من گفت :
خب ، که این طور! تو و آیدا می خواهید اینجا زندگی کنید ؟ پس رختخوابتان کو ؟ من یکی اضافه دارم ، وقتی کارت تمام شد بیا و بردارش .

داشتم به طرف خانه اش می رفتم که ماریا ، دکاندار غرغرو ، فریاد زد :


یک قطره اشک در یکی از چین های صورت پیرمرد درخشید . خندان سرش را به عقب انداخت . حلقوم استخوانیش می جنبید و پوست شلش می لرزید .

« آقایان ، آقایان ! » از زور خنده داشت خفه می شد و دست هایش را با شادمانی کودکانه ای حرکت می داد

شمایل حضرت مریم ، ظرف ، پارچه ، اثاث خانه ، همه چیز ، قسم می خورم ! آیدا می خندید و گریه می کرد . من هم ، اما دیگران همه می خندیدند . چون گریه روز عروسی بدشگون است ، آدم های خودمان به ما می خندیدند ! آقایان ! خیلی کیف دارد که آدم ، مردمِ دیگر را مال خودش بنامد و یا بهتر بگویم ، مال خودش بداند و صمیمی و عزیز حساب کند ، این مردم را که زندگی آدم را شوخی حساب نمی کنند و شادیش در نظر آن ها بازی نیست .

چه روزی بود ! چه عروسی اى بود ! تمام اهل ولایت به طویله ما که ناگهان عمارت مجللی شده بود ، آمده بودند تا در جشن شرکت بکنند ... همه چیز داشتیم ! شراب ، میوه ، گوشت ، نان ، همه می خوردند و شاد بودند ... چون ، آقایان ، بزرگترین شادی نیکی کردن به دیگران است . باور کنید زیباتر از آن وجود ندارد .
کشیش هم آمد و نطق قشنگی کرد : « اینها دو آدمند که برای همه شما کار کرده اند و شما نیز آنچه ازتان ساخته بود ، کرده اید تا این روز را بهترین ایام زندگی آن ها کنید . این ، به حق کاری بود که می بایست بکنید ، چون آن ها مدت ها برای شما زحمت کشیده اند . کار ، پر ارزش تر از پول مسی و نقره ای است . کار همیشه گران تر از حق الزحمه ای است که دریافت می کنید ! پول می رود اما کار باقی است . این دو گشاده رو متواضعند ، زندگیشان سخت بوده اما هرگز شکایت نکرده اند . ممکن است سخت تر از این هم بشود ، اما باز نخواهند نالید شما هنگام احتیاج آن ها را یاری خواهید کرد . اینها دست های قوی و دل با شهامتی دارند ... »





ماکسیم گورکى


  • ali rezaei